کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

شب شصت و دوم


سکوت . سر تا سر سکوت . فاصله ی بین شیون تا سکوت را کوچه در دو روز پیمود اما فاصله بودن و دیگر هرگز نبودن  برای تو کوتاه تر بود ، خیلی کوتاه تر، شاید  به فاصله ی 5 یا که 6 متر . شاید به فاصله ی 2 یا 3 ثانیه.

مردی از جوب پرید ، دختری دست ِ پسری را فشرد ، سیگاری آتش گرفت . کسی سلام گفت . توپی بر دروازه ای نشست . برگی از درخت افتاد . کودکی آب دهانش را قورت داد . حبابی ترکید . ماشینی ترمز کرد . پسری از ساختمان پرت شد ..

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

شب شصت و یک ام


یه زمان هایی تووی زندگی پیش میاد که آدم مجبور میشه با خودش رو راست باشه و یه واقعیت هایی رو بپذیره . الان هم از همون زمان هاست ولی من واقعا نمی دونم باید این حس پذیرش رو از بالا به پایین در خودم ایجاد کنم یا از پایین به بالا . چون نه سرم که نمادی از عقلی ی که خدایی نکرده تووی این تن وجود داره حاضر ِشروع عمل پذیرش ُ بپذیره نه پاهام  که نماد ِ گذر از روزهای سخته . بهر حال باید یه جورایی بپذیرم ؛ بپذیرم که دیگه نه تو اون آدم قبلیه هستی و نه شرایط ، شرایط قبل . شاید همه چی خراب شده یا شایدم همه چی درست شده . فقط این وسط هنوزم نمی دونم چرا من دلم برای اون سال ها ، برای اون روزهاش ، برای اون شب هاش ، برای اون لحظه هاش خیلی تنگ میشه؟!!!

شب شصت ام


ساعت ها هم که به سقف خیره بشم ، جز سپیدی چیزی نمی بینم . سپیدی ها را دیدن هم جزو خیاله . ساعت ها هم که به سقف خیره بشم  هیچی نمی بینم . می خواستم شب تولدم بنویسم : من تمام لحظه هایم را زیستن می خواهم . تمام لحظه هایی که تو، بر من، بر ما، حرامشان کردی . از بیست و دو سالگی فقط یه حجمی از زمان بدون ِ احساس ِ زندگی برام موند . ساعت هایی زیادی که به یاد نمی یارم چطوری طی شدن . احساس زنده بودن احساسیه که فکر می کنم باید زیر ِ آسمونی که اینجا نیست پیداش کرد . زیر ِ این آسمون ، روی این خاک ،فقط میشه مُرد . فکر می کنم برای درک زندگی باید از زیر ِ این آسمون  رفت ، باید رنگ آسمون های دیگه رو دید  .باید زندگی رو از آدم هایی که زندگی می کنن  یاد گرفت . نمیشه با فکر ِ مرگ زندگی کرد ، نمیشه برای مرگ زندگی کرد ، نمیشه روو خاکی که مرگ عادی تر از زندگیه ، زندگی کرد .
آرزوی سپید بودن ِ روزهای  این تقویم ، پر رنگ ترین ِ آرزوهام بود .اما امروز  سیاهی و سپیدی ش برام بی رنگه . هیچ سپیدی ای نمی تونه از حجم روزهای سیاهش  کم کنه . هیچ سپیدی ای نمی تونه حافظه ی سیاهی ها رو از ذهن ِ آدم های این خاک ، پاک کنه . اینجا خنده هاش برام طعم ِ زهرِ ،شادی هاش وجدان  نا آروم ، موفقیت هاش عبور از مصیبت . بعد از هجوم تمام سیاهی ها ،بی رنگی ی روزهای تقویم ،سهم ِ امروزهامه.
 نه غر می زنم ، نه شکایت می کنم .نه بحث می کنم . برای ایران،از امروز  تا همیشه، سکوت می کنم .

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
تا این ای دی اس ال ِ وصل شه ، نمی تونم بیام فیس بوک . توو اینباکس ام پیام های مهربون تون رو دیدم . فعلا این تشکر ِ کلی رو قبول کنین تا بعد که دونه دونه بیام تشکر . یه عالمه مرسی !!!

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

شب پنجاه و نهم


یه روزایی فکر می کردم بیست و سه خیلی عدد ِ بزرگیه .
بیست و سه  تمام !

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

شب پنجاه و هشتم

هست،
زندگی،عشق و «آن ِ» شکوهمند
در مرکز وجودت است.
هست
نه محدودیت های فضا ـ زمان را می شناسد،
نه رنج ها ، واهمه ها و باورهای تو را .
او تو را موجود دوپای راست قامتی
بر سطح سومین سیاره
از خورشیدی ریز
در لبه ی کهکشان کوچکِ جهانی خُرد
گیر افتاده در بین ِ تریلیون ها عالم دیگر
نمی انگارد .
او تو را بازتابِ خود می داند 
و آزادی مطلقت می دهد 
تا هر آنچه خواهی کنی
مگر مردن .

ـــــــــــ

مهرورزی بی قید و شرط به دیگران
یعنی
مهم نیست کیستند و چه می کنند .
عشق بی قید و شرط 
در ظاهر
به بی تفاوتی می ماند .

یادداشت های مرد فرزانه ـ ریچارد باخ

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

شب پنجاه و هفتم

انقدر حرف واسه گفتن زیاد دارم که سکوت هام ُ قورت می دم .

شب پنجاه و ششم

آدم های زندگیه من یا هستند یا نیستند ... تمام


آی دا