
وقتی غروب بر شهر سلام می گوید
برای من فرقی نمی کند که امروز روز ِ چندم ِ کدام تقویم است
همه ی غروب ها برای من غروب جمعه ی تابستان کسلی ست
که بر دقایق ِ بی تابی هام کش می آید
همین که غروب آمد و نشست و به ابرها چای نوشاند
من دل ام تنگ ِ تمام ِ آدم هایی می شود
که روزی جایی دیده بودم شان
و امروز که از قضا مثل ِ همیشه غروب ِ جمعه ای هم نیست
آن قدر حجم ِ دل تنگی ام وسیع است
که حضور ِ تمام ِ آرزوهای گمشده و فراموش شده ام نیز
مرا خوشبخت نمی کند
بار سنگینی ست
سبکی ی تحمل ناپذیر هستی !
برای من فرقی نمی کند که امروز روز ِ چندم ِ کدام تقویم است
همه ی غروب ها برای من غروب جمعه ی تابستان کسلی ست
که بر دقایق ِ بی تابی هام کش می آید
همین که غروب آمد و نشست و به ابرها چای نوشاند
من دل ام تنگ ِ تمام ِ آدم هایی می شود
که روزی جایی دیده بودم شان
و امروز که از قضا مثل ِ همیشه غروب ِ جمعه ای هم نیست
آن قدر حجم ِ دل تنگی ام وسیع است
که حضور ِ تمام ِ آرزوهای گمشده و فراموش شده ام نیز
مرا خوشبخت نمی کند
بار سنگینی ست
سبکی ی تحمل ناپذیر هستی !
۲ نظر:
تمام آرزوهای نداشته ام نیز
مرا
در میان برهوت حقیقت
مرا به قطره اشکی
یاری نمی دهند
...
همین که غروب آمد و نشست و به ابرها چای نوشاند
من دل ام تنگ ِ تمام ِ آدم هایی می شود
که روزی جایی دیده بودم شان
اين قسمت ُ خيلي دوسش داشتم
ارسال یک نظر