کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

شب سی و دوم

مردمی که افسرده اند و خاطر حزین دارند و حسرت به دل اند برای شادیهای کوچک و خاطر آسوده و دل فارغ ندارند و بی ترس زندگی نمی کنند باید رهبران آنها بروند بمیرند.

از سیبستان

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

شب سی و یکم

من عکاسم . نه از آن عکاس هایی که از زمین و زمان عکس می گیرند تا زیبایی زمین و زمان را به نام خود تمام کنند یا از آن عکاس هایی که دنیا برایشان سیاه و سفید است و از رنگ می پرهیزند . نه ! من یک عکاس خصوصی ام . یک عکاس تمام وقت . عکاسی خوانده ام به شوق آنکه تنها بتوانم از یک نگاه از یک لبخند از یک حضور از یک زیبای مطلق عکس بگیرم . سوژه ی تمام عکس های من اوست . من عکاس تمام روزهای او هستم . عکاس تمام شب های او . عکاس تمام لحظه های او . تمام خاطراتش را با عکس های من می تواند مرور کند و من هنرمندانه ترین عکس ها را به لطف زیبای انحصاری* ام به نام خودم ثبت کرده ام .
نگاهش دنیا را از خفته ترین خواب ها بیدار می کند و لبخندش شکفتن تمام شکوفه های سیب است. شاید شما چشم هایش را یگانه تر بیابید ، من اما دست هایش را دوست تر می دارم .
شادی هایش ،اندوه هایش ، صبوری هایش ، بی حوصله گی هایش ، تردید هایش ، باورهایش یا حتا تسلیم شدن هایش ، قاطع بودن هایش ، خشمگین شدن هایش ، بی اعتمادی هایش .. تمام حال و روزش در شکل آن دستان زنانه خلاصه می شود . شاید شما هیچ وقت طرح دستان مردد را ندیده باشید ؛ من اما کلاس دست خوانی را در دانشگاه دست های پر از نا گفته های او و میان سکوت همیشه گی های لب هایش گذرانده ام .
دست هایش ناب ترین سوژه ی عکس های من است ! همان دستان توانایی که می نویسد ، نقاشی می کشد ، کتاب ورق می زند ، می نوازد ، بر کیبورد می چرخد و به وقت لزوم هم ، سرنوشت را بدست می گیرد و تاریخ می سازد .
روزی میان تمام روزهای بودنش ، ربان سبزی میان دستانش یافتم که فاصله ی میان دو دستش را پل می شد .. گاهی به این دست ، گاهی به آن دست .
گاهی گره اش می زد . گاهی لوله اش می کرد . گاهی انگشتانش گیر می افتاد میان آن ربان سبز .گاهی ربان تار می شد و انگشتانش پود . گاهی ربان را میان دوسبابه پاپیون می زد . گاهی به مچ می بست ، گاهی باز می کرد . سرانگشتانش که بی تاب می شد ، پهنای ربان را میان انگشتان شست و سبابه ی دو دستش لحظه ها نگاه می داشت و نوازش می کرد . دست آخر مچاله شده اش را درون کیفش جای می داد .
او بازی می کرد با ربان سبز غریب اش و من عکس می گرفتم از تمام لحظه های تردیدش ،بی اعتمادی اش ، آشفته گی اش .
روزی آن ربان سبز را بر مچ دستش بسته دیدم . سبز و سپید در آغوش هم ! دست هاش مهربان تر شده بود ... از آن روز دست هایش را کمتر میان دستانم می یافتم . دست هاش زیاد کاغذ لمس می کرد . زیاد می نوشت . زیاد دست غریبه ها را میان دستانش نگاه می داشت . زیاد با دو انگشت دست راستش V را نشان می داد ، زیاد دست چپ اش را به دهان می برد و سوت می زد . زیاد دست می داد . زیاد دست می زد و وسواسی ترین انگشتان را داشت وقتی ربانی بر دست دیگری می بست ...
و من ثبت می کردم آن دستهایی را که کمتر تنها بود . گاهی بر کاغذ ، گاهی با پوستر ، گاهی در دست های دیگری ..... عکس هایم آن روزها غوغا می کرد ولی من حضور غریبانه ها را کنار دستانش دوست نمی داشتم . به حساب هیچ چیز بدی نگذارید ، من کمی زیادی حسودم .
دست های خاموش پر امید او تقویم را ورق می زد و آفتاب را بر شرق آسمان نقاشی می کرد تا روزی که:


دست های مشت شده ای که بر میز می کوبید ، بطری آبی که در سیطره ی انگشتان مچاله شده بود . دستانی که خط های عمیق بر کاغذ می کشید . انگشتانی که کناره ی یکدیگر را می جویدند ، ناخن هایی که گوشه هایش زخم شده بود ، دست های عرق کرده ی سرخ ... همه طرح دستان خشمگین روزهایی بود که کوتاه دست می داد و هنوز انگشتانش بر ربان سبز رنگ تنیده بر مچ اش آرام می گرفت .


روزی آن ربان سبز را از مچ دستش باز کرد تا من نگران ترش شوم . دست هاش بر فرمان ماشین به زندگی من و خودش فرمان می داد . دستانش را بر فرمان همیشه دوست دارم . هنرمندانه روی فرمان می چرخید و گاهی بر دنده فرمان جلو و عقب می داد . دست های لرزان آن روزش دنده را خلاص کرد و دستی را کشید . درب ماشین را باز کرد و همراه بدنش حرکت کرد . گاهی خیس می شد و بر لباسش خشک می شد . گاهی ضرب می گرفت بر ران هایش . گاهی با سرانگشتانش ناخن هایش را لمس می کرد . گاهی در هم قلابشان می کرد . گاهی مشت شان می کرد ...
دستش را بر میز گذاشت و سبابه اش آبی شد . سبابه ی جوهری اش را بر کاغذ نشاند وچند ثانیه مکث کرد . قلمش را به دست گرفت . چیزی بر کاغذ نوشت . نوشته را لمس کرد ، نوازش کرد ، بر لبانش برد . کاغذ را میان دو کف دست و انگشتان قلاب شده اش نگاه داشت . تا کرد . در صندوقی انداخت . دستانش سرخ شد . دستانش بر لبه ی میز آن قدر ماند تا به ناچار همراه بدنش به راه افتاد . دستان گر گرفته اش پس از روزها آمد تا با دست های خالی من جفت شود .دستانش در دست های من آرام گرفت و من بر انگشتانش تکیه کردم ... از آن لحظه ها عکسی ثبت حافظه ی دوربینم نیست . لحظات لمس را عکس نمی گیرم ، لمس می کنم . شاید آخرین باری بود که دستانش را گرم میان دستانم به خاطر می آورم ...


آن روز ، شب که شد . دستانش را بر چشم هایش می مالید تا چشم هایش را بیدار کند . دست هایش خشک بر چشمانش می رفت و خیس بر می گشت . قطره های اشک بر دستان او برای من درد بود و زیبایی . دستان ناباورم را میان دستانش می گرفت که تکیه شود بر هیچ ! دستانش که می لرزید خسته گی بار دنیا را بر دستانش می دیدم . دستانش را که میان موهاش می برد ، بهت را در بی رنگی ناخن هایش می دیدم . آن دست های بی قرار دیروزهاش به یکباره سکوت شده بود .... آن ها را هر روز با خود به خیابان می برد و با دوانگشت پیروزش آن قدر نزدیک ترین نشان پیروزی را به دیگران نشان می داد تا باور کند پیروز می شود .


من عکاس بودم . نه از آن عکاس هایی که از زمین و زمان عکس می گیرند که زیبایی زمین و زمان را به نام خود تمام کنند یا از آن عکاس هایی که دنیا برایشان سیاه و سفید است و از رنگ می پرهیزند . نه ! من یک عکاس خصوصی بودم که آخرین عکس ام طرح دست های سپید با ربان سبز بر مچ و سرانگشتان خونینی ست که برای من وطن بود ...




* : زیبای انحصاری من ! یک ترکیب زیباست که از شعر " زیبایی ِ به ثبت رسیده " محمدعلی بهمنی به این داستان سرک کشیده .