کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

شب ِ شصت و پنجم

برای سالن های تاریک ، برای حسرت ِ صندلی های خالی ، برای دیالوگ هایی که عجیب به دلم می نشست ، برای زنی که که گاه گاه خودم ُ توو وجودش می دیدم ، برای حزن ِ لحظه لحظه هاش ، برای حال و هوای غریبش ، برای ناردانه ، برای مشتاق ، برای حال و هوای غریبم بعد از دیدن ِ فیلم ، برای قدم زدن هام ، برای اون هوای سرد ، برای اون حس های خوب باور های خوب ، برای شوق ِ بارها دیدنش ، برای تمام ِ خوب ِ بودنش ، دلم تنگ شد ، وقتی دوباره یادش کردم ُ توو گوگل سرچ اش کردم :




پ.ن : لینک اش زیاد جالب نیست ولی عکس های خوبی از فیلم تووشه !

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

شب شصت و سوم


چند شب ِ که فقط به اندازه ای که من ُ هوایی کنه ، من ُ سرخوش کنه ، من ُ سر ِ شوق بیاره  لطف می کنه ُ قدم سر ِ چشمم میذاره ُ ، بنده نوازی می کنه ُ مهمون میشه .
تا عطرش توو اتاق بپیچه َُ تا من بتونم قدم های مستم ُ به پنجره برسونم، فقط جای پاهاش سهم ِ حضورش ِ برای من . من اما راضی ام به همین کوتاه ُ همین ناگهانی ُ همین بکر ِ ریز ریز ِ بودنت و منتظرم برای بیشتر ِ بودنت ، باران بانو...



۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

شب شصت و دوم


سکوت . سر تا سر سکوت . فاصله ی بین شیون تا سکوت را کوچه در دو روز پیمود اما فاصله بودن و دیگر هرگز نبودن  برای تو کوتاه تر بود ، خیلی کوتاه تر، شاید  به فاصله ی 5 یا که 6 متر . شاید به فاصله ی 2 یا 3 ثانیه.

مردی از جوب پرید ، دختری دست ِ پسری را فشرد ، سیگاری آتش گرفت . کسی سلام گفت . توپی بر دروازه ای نشست . برگی از درخت افتاد . کودکی آب دهانش را قورت داد . حبابی ترکید . ماشینی ترمز کرد . پسری از ساختمان پرت شد ..

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

شب شصت و یک ام


یه زمان هایی تووی زندگی پیش میاد که آدم مجبور میشه با خودش رو راست باشه و یه واقعیت هایی رو بپذیره . الان هم از همون زمان هاست ولی من واقعا نمی دونم باید این حس پذیرش رو از بالا به پایین در خودم ایجاد کنم یا از پایین به بالا . چون نه سرم که نمادی از عقلی ی که خدایی نکرده تووی این تن وجود داره حاضر ِشروع عمل پذیرش ُ بپذیره نه پاهام  که نماد ِ گذر از روزهای سخته . بهر حال باید یه جورایی بپذیرم ؛ بپذیرم که دیگه نه تو اون آدم قبلیه هستی و نه شرایط ، شرایط قبل . شاید همه چی خراب شده یا شایدم همه چی درست شده . فقط این وسط هنوزم نمی دونم چرا من دلم برای اون سال ها ، برای اون روزهاش ، برای اون شب هاش ، برای اون لحظه هاش خیلی تنگ میشه؟!!!

شب شصت ام


ساعت ها هم که به سقف خیره بشم ، جز سپیدی چیزی نمی بینم . سپیدی ها را دیدن هم جزو خیاله . ساعت ها هم که به سقف خیره بشم  هیچی نمی بینم . می خواستم شب تولدم بنویسم : من تمام لحظه هایم را زیستن می خواهم . تمام لحظه هایی که تو، بر من، بر ما، حرامشان کردی . از بیست و دو سالگی فقط یه حجمی از زمان بدون ِ احساس ِ زندگی برام موند . ساعت هایی زیادی که به یاد نمی یارم چطوری طی شدن . احساس زنده بودن احساسیه که فکر می کنم باید زیر ِ آسمونی که اینجا نیست پیداش کرد . زیر ِ این آسمون ، روی این خاک ،فقط میشه مُرد . فکر می کنم برای درک زندگی باید از زیر ِ این آسمون  رفت ، باید رنگ آسمون های دیگه رو دید  .باید زندگی رو از آدم هایی که زندگی می کنن  یاد گرفت . نمیشه با فکر ِ مرگ زندگی کرد ، نمیشه برای مرگ زندگی کرد ، نمیشه روو خاکی که مرگ عادی تر از زندگیه ، زندگی کرد .
آرزوی سپید بودن ِ روزهای  این تقویم ، پر رنگ ترین ِ آرزوهام بود .اما امروز  سیاهی و سپیدی ش برام بی رنگه . هیچ سپیدی ای نمی تونه از حجم روزهای سیاهش  کم کنه . هیچ سپیدی ای نمی تونه حافظه ی سیاهی ها رو از ذهن ِ آدم های این خاک ، پاک کنه . اینجا خنده هاش برام طعم ِ زهرِ ،شادی هاش وجدان  نا آروم ، موفقیت هاش عبور از مصیبت . بعد از هجوم تمام سیاهی ها ،بی رنگی ی روزهای تقویم ،سهم ِ امروزهامه.
 نه غر می زنم ، نه شکایت می کنم .نه بحث می کنم . برای ایران،از امروز  تا همیشه، سکوت می کنم .

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
تا این ای دی اس ال ِ وصل شه ، نمی تونم بیام فیس بوک . توو اینباکس ام پیام های مهربون تون رو دیدم . فعلا این تشکر ِ کلی رو قبول کنین تا بعد که دونه دونه بیام تشکر . یه عالمه مرسی !!!

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

شب پنجاه و نهم


یه روزایی فکر می کردم بیست و سه خیلی عدد ِ بزرگیه .
بیست و سه  تمام !

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

شب پنجاه و هشتم

هست،
زندگی،عشق و «آن ِ» شکوهمند
در مرکز وجودت است.
هست
نه محدودیت های فضا ـ زمان را می شناسد،
نه رنج ها ، واهمه ها و باورهای تو را .
او تو را موجود دوپای راست قامتی
بر سطح سومین سیاره
از خورشیدی ریز
در لبه ی کهکشان کوچکِ جهانی خُرد
گیر افتاده در بین ِ تریلیون ها عالم دیگر
نمی انگارد .
او تو را بازتابِ خود می داند 
و آزادی مطلقت می دهد 
تا هر آنچه خواهی کنی
مگر مردن .

ـــــــــــ

مهرورزی بی قید و شرط به دیگران
یعنی
مهم نیست کیستند و چه می کنند .
عشق بی قید و شرط 
در ظاهر
به بی تفاوتی می ماند .

یادداشت های مرد فرزانه ـ ریچارد باخ

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

شب پنجاه و هفتم

انقدر حرف واسه گفتن زیاد دارم که سکوت هام ُ قورت می دم .

شب پنجاه و ششم

آدم های زندگیه من یا هستند یا نیستند ... تمام


آی دا

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

شب پنجاه و پنجم


این وبلاگ هم برای من عامل ِ وسوسه ی خوبی شده ها ، خودمونیم . چه واژه ای « عامل وسوسه » ! منظورم این بود که وسوسه انگیزه  ،آره وسوسه انگیز بهتر شد . من عادت دارم بعضی وقتا کلمه هایی که هیچ ربطی بهم ندارن رو کنار همدیگه قرار بدم ، یادمه یه بار که داشتم این کارو می کردم یه نفر بهم گفت نکنه با این حرف زدنت شعر هم می نویسی ؟!! راستش خجالت کشیدم بگم : آره ، بعضی وقتا .... خلاصه ، بگذریم از این جریانات . همچین هوس کردم یه مشت اراجیف بنویسم از زنده گی پر بارم !!!
باز این تابستون مهربون (الان تابستون هنگ می کنه این حرف ُ راجع بهش زدم چون عادت داره بهش بد و بیراه بگم )روزهای فرااااخ ِ بسیار مفرح ِ تنبلی و بیکاری رو  برای من فراهم آورده شدید که جا داره واقعا ازش تشکر کنم ، دستت درد نکنه ، ایشالا جبران کنم !



 مقوله ی تنبلی مقوله ای ی که ماشالا روز به روز دریغ از دیروز بای دیفالتشه . یعنی اولا که ساعت هفت و هشت بیدار می شدم الان کاملا شیفت پیدا کردم تا یازده؛ شب از اون ور می ره تا خروسخون این از اوضاع خواب . اولا ام پی تیری کتاب می خوندم الان شیش روز یه بار ده صفحه . اولا زبان می خوندم روزی یه درس !! الان سه روز یه بار کتاب ُ از رو میز می ذارم توو کتابخونه و بر عکس که خاک نگیره . خلاصه این که اولا که جوون بودم زنده گی بسی بهتر بود .

خدمت دوستانی که خبر ِ خوش ُ نشنیدن بگم که بالاخره هر کی یه روزی لیسانس می گیره منم دارم می گیرم ! البته می گن مسری نیستها ... شماهایی که هنوز نگرفتین خیال نکنین که به این زودی ها می گیرین !!! نـــخـــیر خون دل ها باید بخورین ، زحمت ها باید بکشین ، از روزی که تصمیم گرفتین بالاخره لیسانس رو بگیرین باید درس بخونین جانم ، الکی که نیست . زنده گی سخته، لیسانس گرفتن سخت تر . خلاصه این ها رو گفتم که بگم حالا که لیسانس گرفتم دیگه باید فوق لیسانس هم بگیرم دقیقا  ازهمون جهتی که " موفقیت ، گذر از یک بحران به یک بحران دیگر بدون ِ هیچ اشتیاقی است. "   در نهایت این که این تنبلی هم خیلی وفا نداشت دور نیست که دوباره درس خوندن ها شروع بشه تا من به یک موفقیت دیگه بدون هیچ اشتیاقی برسم . البته دور نیست که چه عرض کنم خیلی هم نزدیکه .

یه وقتایی که می شینم هی برای خودم برنامه می چینم ، انقد حجم این برنامه ها بالا می ره که فکرشون هم خسته ام می کنه چه برسه تلاش برای رسیدنشون . دردناک ترین قسمت قضیه هم اینه که احساسم به زندگی ، حس توامان عشق و نفرت ِ ! برای قسمت ِ عشقش رسیدن به همه ی این ها بی معنی ی ، بدون داشتن ِ همه ی این ها هم می تونم از زندگی ام لذت ببرم ، تمام این ها رو برای اون قسمت ِ نفرتش می خوام انجام بدم ، از این جهت دردناکه .همیشه وقتی به این جاها که می رسم صدایی از درون همیشه ، بی وقفه ، بدون اندکی خسته گی می گه : کاش هیچ وقت به دنیا نمی یومدم .

فکر می کنم توو کتاب ِ برادران کارامازوف ِ داستایوسکی خوندم که نوشته بود : بچه هایی که ناخواسته به دنیا می یان ، توو زندگی شون زیاد پیش می یاد که دوست دارن کاش هیچ وقت به دنیا نمی یومدن ،( البته داستایوسکی مث من ننوشته بودا ، خیلی بهتر نوشته بود ، من مضمونش ُ نوشتم . ) خاله ام این موقع ها یه اصطلاحی داره که نمی دونم بنویسم یا نه ولی می گه آدم دلش می خواد لباشُ ببوسه ، آره واقعا وقتی این جمله رو خوندم دلم خواست.... بعله بنده ناخواسته بودم و این احساسی که داستایوسکی جون گفتن برام زیاد پیش می یاد . 
دارم کم کم به آخر های اراجیف می رسم ، خوشحال باشین... دیگه زنده گی من هم این روزها این شکلی ی ، فعلا آرومه ، خوبه ، به زودی دوباره می افته روو  دور ِ سرعت . یه دو خط هم براتون شعر می خونم که حداقل این همه خط هیچی نداشت،دو خط آخرش خوب باشه . این شعر رو این روزها خیلی دوسش دارم، اسمش "هجرت " ِ :

اباطیل ِ باطلانی را
که از مِهر خاک می گویند
بشنو
بگذار
بگذر.
خاک ِ من نه مهر
که قهر ِ خاک را
به من آموخت .
و گریختن از خانه را
و رمیدن از خودی
و پذیرفتن بیگانه را .


بهمن فرسی جووونم نوشته ، طولانی ی ، قسمت ِ اولش ُ نوشتم براتون .یه شعر خیلی خوشگل هم داره اسمش " زبان " ِ . یادم باشه اونم حتما براتون بنویسم .  شب تون آروم .


  

شب پنجاه و چهارم



من اهمیت شهید بودن رو حس نمی کنم . لطفا از جنازه ی من شهید درست نکنید . ترجیح می دم خورده بشم . چطوره بریزیدم توو اسید ؟ ولی لطفا توجه داشته باشید که با این کار غایب از من نسازید . من از غایب هم به اندازه ی شهید متنفرم ... 


                                                                                                                      بهمن فرسی ـ صدای شکستن