کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

شب هفتادم

همون قدر که یه وقت هایی سرم رو با افتخار بالا می برم و به زن بودنم افتخار می کنم همون قدر هم یه وقتایی .... بگذریم . این روزها صبح رو تا ظهر کش می دم ، ظهر رو تا بعد از ظهر ، بعد از ظهر که داره کش ِ می خوره توو صورتم از خونه می زنم بیرون یه گشتی توو خیابونای شهر .....

این روزها همون قدری که خوبه همون قدر هم بده . این روزها رو همون قدری که دوست دارم همون قدر دوست ندارم . همون قدری که دوست دارم بنویسمش همون قدر هم دوست ندارم بنویسمش ... بگذریم 

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

شب ِ شصت و نهم

همین که بیام یه دوری توو این خونه خاک گرفته بزنم دوباره هوس می کنم تووش زندگی کنم . باهاش زندگی کنم . براش زندگی کنم .

خیلی وقته که تووی جمع بلند بلند از خودم نگفتم . میل ِ به پنهان شدن داره در درونم رشد می کنه ...