کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

شب پنجاه و دوم


امشب باغ آینه ام رو ورق زدم ... آخ که چقدررر کوچولو بودم میون اون کلمه های قلمبه سلمبه ی بی سرو ته ؛ میون جمله هایی که جای فاعل و مفعول شون رو گم می کردن وقتی می خواستن یه حرفی رو از ته دل بزنن . یه آن دوست داشتم تمام باغ آینه مجازی رو پاک کنم همون طوری که باغ آینه ی حقیقی ای دیگه وجود نداره ولی دیدم اون روزها هم جزیی از منه با این که هم خودشون گذشتن و هم خاطراتشون گذشتن و هم احساس های مبهم شون از سرم گذشتن ... 
ولی میون اون همه شلوغ پلوغی ای که تووی اون پست ها بود ،چند تا خط بد جوری پشتم ُ لرزوند . چند تا خطی که راجع به آینده نوشته بودم و الان تووی حالی که اون روزها آینده بود عینا دارن اتفاق می افتن و یا بهتر اینکه تا الان پیشگوی خوبی بودم . از این به بعد باید حواسم ُ جمع کنم راجع به آینده چه تصمیماتی می گیرم شاید یه روزی مثل الان واقعا جزیی از آینده ای بشن که الان دارم دست و پا می زنم از حالم پاک شون کنم ... همین !

شب پنجاه و یکم

غریبه ای را می مانستی که جز تمام قد ِ پیکرش
 آشنایم بود

بی آن که بدانی
چشم های نمناک دوخته به نگاهم
همیشه بر مژه هایم
سنگینی کرده اند

بی آنکه بدانی
من قاب می گیرم
 تمام لبخندهای مسافر چمدان به دست ِ بی سبب را


* این چند خط رو از وسط یه شعری که هیچ وقت کامل نشد این جا آوردم . وسط خط خطی هام پیداش کردم . شاید یه روزی کاملش کنم . شاید .

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

شب پنجاهم

این عکس برای من تمام ِ شاملوئه !

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

شب چهل و نهم

می دانم که اگر روزی دوباره عاشقیتی در میانه باشد؛ میان آن نگاه گرم که چشمان ِ تو را روشن می کند و گونه های مرا سرخ یا....  میان آن واژه هایی که از آسمان تا زمین ریسمان شان می کنی ،.... نخواهد بود .
روزی آن لبخندهای کودکانه که روزهای تقویم را به بازی شان راه نداده اند مرا دچار خواهد کرد .  می دانم .

شب چهل و هشتم

اتفاق می افتد که انسان یک مرتبه به خود می آید ، بیدار می شود ، ترسان و بی اراده از خود سوال می کند : واقعا من حالا سی سال دارم ... چهل سال دارم ... پنجاه سال دارم ؟ چطور شد که این زندگی این اندازه زود گذشت ؟ چگونه مرگ این قدر نزدیک شد ؟ مرگ همچون صیادی است که ماهی ای را در تور خود گرفته باشد ولی برای مدتی آن را در آب نگاه دارد ، ماهی هنوز شنا می کند ، ولی در میان تور ـ  هر وقت که صیاد اراده کند آن را می گیرد و می برد .


در آستانه فردا ـ تورگنیف

شب چهل و هفتم