کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

شب بیست و هفتم

دیشب به این نتیجه رسیدم الکی زیادی فکر می کنم . مثلن :
در حالت ِ عادی به شرایط ِ روز ، خبرهایی که خوندم ، فیلمی که دیدم ، کتابی که خوندم ، حرفی که شنیدم ، کارهایی که انجام شون دادم ، کارهایی که باید انجام بدم ، کارهایی که بهتر بود جور ِ دیگه انجام می دادم ، به دوستام ، به زندگی ام ، به مامان بابام ، به فاطمه به ...
در حالتی که به همه ی اینا فکر کرده باشم و دور و برم به شعاع چند کیلومتری موضوعی نباشه که بهش فکر کنم مطلق به ایران فکر می کنم ، به طبیعتش ، به مردم اش ، به شرایط ِ فعلی اش ، به گذشته اش ، به آینده اش ، به اینکه چی کار می تونم براش بکنم ...
همیشه بعد از اینکه راجع به ایران فکر کردم به نسل ِ امروزش فکر می کنم ، به دهه شصتی ها به دهه هفتادی ها ... یه ذره تاسف می خورم بیشتر احساس مسئولیت می کنم یه کمی هم احساس خسته گی بیشتر از همه احساس می کنم دقیقن نمی دونم تا کجا قراره بسوزیم تا بسازیم
بعد از همه ی اینا به آدمای دیگه ی دنیا فکر می کنم ، به گرسنه های آفریقا ، هند، به سیل زده ها ، زلزله زده ها ، به سونامی ، به کشته شده های عراق ، افغانستان یا حتا کشته شده های هیروشیما و کسایی که تووی برج های دوقلو کشته شدن ، به این که همه جا یه چیزی می لنگه ، هیچی سر ِ جاش نیست ، جنگ ِ ، گرسنگی ی ، بد بختی ی ...
بعدش به خدا فکر می کنم ، که خدا چیه ؟ خودش از کجا اومده ؟ چرا این همه قدرت داره ؟ با این همه قدرت چرا همه جای دنیاش می لنگه ؟ بعد به خودم می گم خدا با بشر حرف زد تا خودش ُ بشناسونه این موضوع باید ماها رو خوشحال می کرد ، پس چرا نکرد ؟
بعد به دین فکر می کنم ! همیشه وقتی به این جا می رسم دیگه ترجیح می دم به هیچی فکر نکنم ، به هیچی ...

ولی میون ِ تمام ِ این فکرهای همیشه ، این روزها فقط به یه اتاق ِِ یک در یک و هفتاد .این روزها فقط به زنده به گوری به یه جایی بدتر از قبر. این روزها فقط به تنهایی مطلق به تاریکی مطلق . این روزها فقط به بی خبری ،سر درگمی. این روزها فقط به صدای نفس به شمارش نفس . این روزها فقط به بی زمانی ، بی مکانی . آره فقط به انفرادی، بی گناهی .. این روزها فقط به هیچی فکر می کنم

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

شب بیست و ششم

حوصله ای نیست که بر قرار آن قلمی به دست گیرم و بنویسم از روزهایی که چه پر حادثه می آیند و می روند و یادگارشان خطی ست بر پیشانی و ریسمانی ست بر گلو که تنگ تر و تنگ تر می شود .
میان تمام هیاهوی این روزها ـ که خبر قتل و شکنجه و آزار روحی و جسمی آن قدر تکرار می شود که ترس عادی شدنش لرزه بر تمام باورهام می اندازدـ اندک خلوتی به یادم می آورد که امروز دو جایش را با یک عوض کرد تا سیصد و شصت و پنج روز دیگر را بیست و دو ساله باشم.
امروز برای بیست و دومین بار زاده شدم با ترسی بیش از لحظه ای که چشم هایم دنیا را به رنگ خون می دید و حنجره ای که نای فریاد زدنش نیست...

بیست و دو سال پیش اولین نفس هایم در هوایی بود که سی و چهار سال پیشش بهت کودتایی تمام خانه های شهر را فرا گرفته بود و من تنها به نامی از آن روز تولدم را یادآور می شدم و به لبخندی مرور خاطراتی از جنس ِ : خودت هم فرقی با کودتا نداری ...
امروز زاده شدنم میان جنون قدرتی ست که بیست و دو سال در جستجوی معنای اش بودم، زاده شدن ِ امروزم میان ِ باوری است از لمس کودتا
. مادر! بیست و دو ساله گی ام را با روز ِ آمدنم به قیاس بنشین :
امروز دوباره میان آتش،گلوله،خون، زاده شدم میان ترس ،هیاهو، بهت.
امروز دوباره میان مرگ زاده شده ام؛ مرگ باور ِ زنده گی ، صلح ..
امروز دوباره میان دشمن زاده شدم ، دشمنی که تا دیوار های خانه ام پیش آمده و برای تجاوز ، قتل ، غارت هیچ مرزی نمی شناسد ...
مادر !امروز بیست و هشتم مرداد شصت و شش نیست؟

پ.ن :امروز میان تمام احساسات متناقض بیست و دو ساله گی ام را به جشن ایستادم میان تمامی خویشانی به وسعت ایران که نمی خواهند تاریخ به رود سند سپردنشان را تکرار کند ...