کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

شب بیست و ششم

حوصله ای نیست که بر قرار آن قلمی به دست گیرم و بنویسم از روزهایی که چه پر حادثه می آیند و می روند و یادگارشان خطی ست بر پیشانی و ریسمانی ست بر گلو که تنگ تر و تنگ تر می شود .
میان تمام هیاهوی این روزها ـ که خبر قتل و شکنجه و آزار روحی و جسمی آن قدر تکرار می شود که ترس عادی شدنش لرزه بر تمام باورهام می اندازدـ اندک خلوتی به یادم می آورد که امروز دو جایش را با یک عوض کرد تا سیصد و شصت و پنج روز دیگر را بیست و دو ساله باشم.
امروز برای بیست و دومین بار زاده شدم با ترسی بیش از لحظه ای که چشم هایم دنیا را به رنگ خون می دید و حنجره ای که نای فریاد زدنش نیست...

بیست و دو سال پیش اولین نفس هایم در هوایی بود که سی و چهار سال پیشش بهت کودتایی تمام خانه های شهر را فرا گرفته بود و من تنها به نامی از آن روز تولدم را یادآور می شدم و به لبخندی مرور خاطراتی از جنس ِ : خودت هم فرقی با کودتا نداری ...
امروز زاده شدنم میان جنون قدرتی ست که بیست و دو سال در جستجوی معنای اش بودم، زاده شدن ِ امروزم میان ِ باوری است از لمس کودتا
. مادر! بیست و دو ساله گی ام را با روز ِ آمدنم به قیاس بنشین :
امروز دوباره میان آتش،گلوله،خون، زاده شدم میان ترس ،هیاهو، بهت.
امروز دوباره میان مرگ زاده شده ام؛ مرگ باور ِ زنده گی ، صلح ..
امروز دوباره میان دشمن زاده شدم ، دشمنی که تا دیوار های خانه ام پیش آمده و برای تجاوز ، قتل ، غارت هیچ مرزی نمی شناسد ...
مادر !امروز بیست و هشتم مرداد شصت و شش نیست؟

پ.ن :امروز میان تمام احساسات متناقض بیست و دو ساله گی ام را به جشن ایستادم میان تمامی خویشانی به وسعت ایران که نمی خواهند تاریخ به رود سند سپردنشان را تکرار کند ...

۳ نظر:

مهرداد امین گفت...

تولد با طعم کودتا؟
اين اتفاقات اگر هزار عيب داشته باشند يک حسن دارند که جوانان ما را به بلوغ سياسی بسیار خوشدستی رسانده اند که آدم حظ می کند.ما در 22 سالگی در چه عالمی بوديم و شما در 22 سالگی به کجا می نگريد.برايتان جوی و لاو و هپی نس و ساکسس(یعنی موفقيت.گفتم بگم که آدمهای بی جنبه با حذف و جر چيز ديگه نخونند)آرزومنديم و زندگيتان از آدمهای کچل و مودار خالی نباشد

افرا گفت...

سلام
تولدت مبارک -امیدوارم سال بعد و یا سال های بعدی تولدت توام بشه با آزادی حالا از هر جهت-وطن-قید و بند ها دیوارها و ...
حالا خیلی زمان داری ما چی بگیم که تو این 27 سال نفهمیدیم چی شد! دارم حس پیری میکنم ! هه!
به هر حال قفل شدگی قلم طبیعیه و محیط و شرایط درش دخیل امیدوارم از این حس بیرون بیایی و بنویسی.

پرنیان گفت...

دلم برات تنگ است بانو ودلتنگ درویشان دراین هوای غبارگرفته
اما نمی خواهم از خون ومرگ وآتش بگویم
نه سراغی نه سلامی خبری می خواهم
قدریک قاصدک ازتو اثری می خواهم
.
.
سخت دور شده ایم ازهم نازنین
بگذار بگویمت که امیدوارم به رویش فصلی همه سبز