کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

شب چهل و دوم

احمد شاملو (صرف نظر از ضدّیت غیرمنصفانه اش با رژیم شاه و عَـصَبّیت ناشایسته اش دربارة شاهنامة فردوسی) شاعری بود بسیار «طنّاز» (طنزگو) و مُدرن (در تعریف اروپائی کلمه) که شناخت شگفتی از موسیقی کلاسیک غرب و ادبیات اروپائی داشت. او بقول دوست هنرمندم - دکتر بهمن مقصودلو- براستی «شاعر آزادی» بود. شاملو از جمله روشنفکرانِ نادری بود که در آن روزهای پر تب و تاب، نسبت به حاکمیّت جمهوری اسلامی هشدار می داد و مبارزة شدیدی را علیه سیاست های شاعران و نویسندگان «توده ای» (بخاطر حمایت بیدریغ شان از امام خمینی) آغاز کرده بود که سرانجام، منجر به اخراج یا انشعاب آنان از «کانون نویسندگان ایران» گردید.

شعر درخشان احمد شاملو دربارة خمینی، بدو نام شاعر، انتشار یافته بود:
« ابلها مردا!
ابلها مردا!
عدوی تو نیستم
من،
انکار توأم! ...»
*
در کنارِ «افسونِ ماه زدگی» ی [9] اکثریت رهبران سیاسی و روشنفکران ایران، بودند روشنفکرانی که از آغاز، «صدای پای فاشیسم» را شنیده بودند و نسبت به استقرار یک فاشیسم مذهبی، هشدار داده بودند که علاوه بر احمد شاملو، باید از دکتر مهدی بهار (نویسندة کتاب معروف «میراث خوار استعمار»)، دکتر مصطفی رحیمی و خصوصاً خانم مهشید امیرشاهی نام بُرد.



شب چهل و یکم

حمالان پوچی
مرزهای تحمل را شکستند.
 تکبير برادران!...
هم‌سرايان وحدت
 با حنجره‌های بی‌اعتقادی 
حماسه‌های ايمان خواندند
 تکبير برادران!...
کودکان شکوفه
افسانه‌ی دوزخ را تجربه کردند.
 تکبير برادران!...
ما با نگاه ناباور
فاجعه را تاب آورده‌ايم.
هيچ‌کس برادر خطاب‌مان نکرد
 و به تشجيع ما تکبيری بر نياورد.
 تنهايی را تاب آورده‌ايم و خاموشی را
و در اعماق خاکستر می‌تپيم
 
 
احمد شاملو

شب چهلم

مصاحبه شاملو با مسعود بهنود سردبیر مجلهی „تهران مصور“ - اردیبهشت ۱۳۵۸ :

"انگلها به جهل و تعصب توده دامن میزنند. حکومتی جانشین حکومتی دیگر میشود که قالبش یکی است، شکلش یکی است، عملکردش یکی است. چماق و تپانچهاش یکی است. چماق و تپانچه و زندانش همان است فقط بهانه هایش فرق میکند. هر بار حرکتی در جامعه صورت گرفته که ظاهرش تغییراتی بنیادی را نوید داده ولی در نهایت امر حاصلی جز این به بار نیامده است که جلادی به جای جلادی و جاهلی به کرسی جاهلی بنشیند یا سفاکی تازه جانشین سفاکی پیشین شود. هر فردی که حس کند از آن „امیدواری سفیهانه به بهانهی تغییرات بنیادی“ کلاه بوقی گشادی برای سرش ساخته بودهاند میتواند به حافظهٔ مشترک تودهها رجوع کند و برای بیان نهایت سرخوردگی خود این کنایه را بیرون بکشد."

 بخشی از وصیت نامه شاملو :
با زبان بگو، با قلب بخواه ، و با عمل بنما که ایران را پاینده می خواهی.به نام اهورای پاک پس از من تا ایران زنده است بر مرگ من اشک مریزید. با یک پرچم ایران کفن ام کنید و به سنگ مزارم بنویسید زیر این توده ی خاک ، میان استخوان هائی کم و بیش پوسیده ، هنوز دلی به عشق ایران می تپد. پس این جا تاملی کن و بر خفته به یادی منتی گذار معبود من ایران ، ایمان من ایران ، خدای من ایران ، آری آری همه چیز من ایران بود. - پس اگر می خواهی برای آرامش روح من دعائی بخوانی.................... وبدین گونه مرا تا زیر بار سنگین معاصی خویش از پا در نیافتم نیروئی ببخشی ، به عظمت ایران دعائی کن : بگو ((ایران پاینده باد!)) و بخواه که ایران پاینده بماند، تا چون خواستی بتوانی که برای پاینده گی ایران فداکاری کنی آری همیشه بگو ((پاینده باد ایران )) با زبان بگو، با قلب بخواه ، و با عمل بنما که ایران را پاینده می خواهی...


                         
در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است، زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است، زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است، زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است، زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است، زمان کره‌اش می‌کشتند که خراب‌کار است ، امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود : تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است، حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است، عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است، صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است، فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌، کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است، روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند، چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند، و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند... و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت."

احمد شاملو


شب سی و نهم

شب سی و هشتم

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه




شب سی و هفتم

در آیدا چهره زن بازتر می‌شود و خواننده در پس هیات آیدا، انسانی با جسم و روح و هویت فردی می‌بیند.


شب سی و ششم

مرا عظیم تر از این آرزویی نمانده است
كه به جست وجوی فریادی گمشده برخیزم
ای تمامی‌دروازه‌های جهان!
مرا به بازیافتن فریاد گم شده خویش
مردی كنید...



شب سی و پنجم

دو سه ماه اول فقط همدیگر را نگاه می‌کردیم. روزی در حیاط خانه بود و من در بالکن. آمد جلو پرسید؛ «اسمت آیداست؟» هیچ وقت یادم نمی‌رود. یک لحظه حس کردم آنچنان دارد به سمت دلم هجوم می‌آورد که فکر کردم دارم از پشت می‌افتم.
شوکه شدم. کمی‌خودم را گرفتم و گفتم «شاید،». دوست نداشتم حرفی رد و بدل شود. مشتاق آن لحظه های خاموش آکنده از حس بودم.




۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

شب سی و سوم



صدایم کن !





۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

شب سی و دوم

مردمی که افسرده اند و خاطر حزین دارند و حسرت به دل اند برای شادیهای کوچک و خاطر آسوده و دل فارغ ندارند و بی ترس زندگی نمی کنند باید رهبران آنها بروند بمیرند.

از سیبستان

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

شب سی و یکم

من عکاسم . نه از آن عکاس هایی که از زمین و زمان عکس می گیرند تا زیبایی زمین و زمان را به نام خود تمام کنند یا از آن عکاس هایی که دنیا برایشان سیاه و سفید است و از رنگ می پرهیزند . نه ! من یک عکاس خصوصی ام . یک عکاس تمام وقت . عکاسی خوانده ام به شوق آنکه تنها بتوانم از یک نگاه از یک لبخند از یک حضور از یک زیبای مطلق عکس بگیرم . سوژه ی تمام عکس های من اوست . من عکاس تمام روزهای او هستم . عکاس تمام شب های او . عکاس تمام لحظه های او . تمام خاطراتش را با عکس های من می تواند مرور کند و من هنرمندانه ترین عکس ها را به لطف زیبای انحصاری* ام به نام خودم ثبت کرده ام .
نگاهش دنیا را از خفته ترین خواب ها بیدار می کند و لبخندش شکفتن تمام شکوفه های سیب است. شاید شما چشم هایش را یگانه تر بیابید ، من اما دست هایش را دوست تر می دارم .
شادی هایش ،اندوه هایش ، صبوری هایش ، بی حوصله گی هایش ، تردید هایش ، باورهایش یا حتا تسلیم شدن هایش ، قاطع بودن هایش ، خشمگین شدن هایش ، بی اعتمادی هایش .. تمام حال و روزش در شکل آن دستان زنانه خلاصه می شود . شاید شما هیچ وقت طرح دستان مردد را ندیده باشید ؛ من اما کلاس دست خوانی را در دانشگاه دست های پر از نا گفته های او و میان سکوت همیشه گی های لب هایش گذرانده ام .
دست هایش ناب ترین سوژه ی عکس های من است ! همان دستان توانایی که می نویسد ، نقاشی می کشد ، کتاب ورق می زند ، می نوازد ، بر کیبورد می چرخد و به وقت لزوم هم ، سرنوشت را بدست می گیرد و تاریخ می سازد .
روزی میان تمام روزهای بودنش ، ربان سبزی میان دستانش یافتم که فاصله ی میان دو دستش را پل می شد .. گاهی به این دست ، گاهی به آن دست .
گاهی گره اش می زد . گاهی لوله اش می کرد . گاهی انگشتانش گیر می افتاد میان آن ربان سبز .گاهی ربان تار می شد و انگشتانش پود . گاهی ربان را میان دوسبابه پاپیون می زد . گاهی به مچ می بست ، گاهی باز می کرد . سرانگشتانش که بی تاب می شد ، پهنای ربان را میان انگشتان شست و سبابه ی دو دستش لحظه ها نگاه می داشت و نوازش می کرد . دست آخر مچاله شده اش را درون کیفش جای می داد .
او بازی می کرد با ربان سبز غریب اش و من عکس می گرفتم از تمام لحظه های تردیدش ،بی اعتمادی اش ، آشفته گی اش .
روزی آن ربان سبز را بر مچ دستش بسته دیدم . سبز و سپید در آغوش هم ! دست هاش مهربان تر شده بود ... از آن روز دست هایش را کمتر میان دستانم می یافتم . دست هاش زیاد کاغذ لمس می کرد . زیاد می نوشت . زیاد دست غریبه ها را میان دستانش نگاه می داشت . زیاد با دو انگشت دست راستش V را نشان می داد ، زیاد دست چپ اش را به دهان می برد و سوت می زد . زیاد دست می داد . زیاد دست می زد و وسواسی ترین انگشتان را داشت وقتی ربانی بر دست دیگری می بست ...
و من ثبت می کردم آن دستهایی را که کمتر تنها بود . گاهی بر کاغذ ، گاهی با پوستر ، گاهی در دست های دیگری ..... عکس هایم آن روزها غوغا می کرد ولی من حضور غریبانه ها را کنار دستانش دوست نمی داشتم . به حساب هیچ چیز بدی نگذارید ، من کمی زیادی حسودم .
دست های خاموش پر امید او تقویم را ورق می زد و آفتاب را بر شرق آسمان نقاشی می کرد تا روزی که:


دست های مشت شده ای که بر میز می کوبید ، بطری آبی که در سیطره ی انگشتان مچاله شده بود . دستانی که خط های عمیق بر کاغذ می کشید . انگشتانی که کناره ی یکدیگر را می جویدند ، ناخن هایی که گوشه هایش زخم شده بود ، دست های عرق کرده ی سرخ ... همه طرح دستان خشمگین روزهایی بود که کوتاه دست می داد و هنوز انگشتانش بر ربان سبز رنگ تنیده بر مچ اش آرام می گرفت .


روزی آن ربان سبز را از مچ دستش باز کرد تا من نگران ترش شوم . دست هاش بر فرمان ماشین به زندگی من و خودش فرمان می داد . دستانش را بر فرمان همیشه دوست دارم . هنرمندانه روی فرمان می چرخید و گاهی بر دنده فرمان جلو و عقب می داد . دست های لرزان آن روزش دنده را خلاص کرد و دستی را کشید . درب ماشین را باز کرد و همراه بدنش حرکت کرد . گاهی خیس می شد و بر لباسش خشک می شد . گاهی ضرب می گرفت بر ران هایش . گاهی با سرانگشتانش ناخن هایش را لمس می کرد . گاهی در هم قلابشان می کرد . گاهی مشت شان می کرد ...
دستش را بر میز گذاشت و سبابه اش آبی شد . سبابه ی جوهری اش را بر کاغذ نشاند وچند ثانیه مکث کرد . قلمش را به دست گرفت . چیزی بر کاغذ نوشت . نوشته را لمس کرد ، نوازش کرد ، بر لبانش برد . کاغذ را میان دو کف دست و انگشتان قلاب شده اش نگاه داشت . تا کرد . در صندوقی انداخت . دستانش سرخ شد . دستانش بر لبه ی میز آن قدر ماند تا به ناچار همراه بدنش به راه افتاد . دستان گر گرفته اش پس از روزها آمد تا با دست های خالی من جفت شود .دستانش در دست های من آرام گرفت و من بر انگشتانش تکیه کردم ... از آن لحظه ها عکسی ثبت حافظه ی دوربینم نیست . لحظات لمس را عکس نمی گیرم ، لمس می کنم . شاید آخرین باری بود که دستانش را گرم میان دستانم به خاطر می آورم ...


آن روز ، شب که شد . دستانش را بر چشم هایش می مالید تا چشم هایش را بیدار کند . دست هایش خشک بر چشمانش می رفت و خیس بر می گشت . قطره های اشک بر دستان او برای من درد بود و زیبایی . دستان ناباورم را میان دستانش می گرفت که تکیه شود بر هیچ ! دستانش که می لرزید خسته گی بار دنیا را بر دستانش می دیدم . دستانش را که میان موهاش می برد ، بهت را در بی رنگی ناخن هایش می دیدم . آن دست های بی قرار دیروزهاش به یکباره سکوت شده بود .... آن ها را هر روز با خود به خیابان می برد و با دوانگشت پیروزش آن قدر نزدیک ترین نشان پیروزی را به دیگران نشان می داد تا باور کند پیروز می شود .


من عکاس بودم . نه از آن عکاس هایی که از زمین و زمان عکس می گیرند که زیبایی زمین و زمان را به نام خود تمام کنند یا از آن عکاس هایی که دنیا برایشان سیاه و سفید است و از رنگ می پرهیزند . نه ! من یک عکاس خصوصی بودم که آخرین عکس ام طرح دست های سپید با ربان سبز بر مچ و سرانگشتان خونینی ست که برای من وطن بود ...




* : زیبای انحصاری من ! یک ترکیب زیباست که از شعر " زیبایی ِ به ثبت رسیده " محمدعلی بهمنی به این داستان سرک کشیده .

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

شب سی ام

اندر حکایت سانتانا را سیناترا شنیدن و خوشحااااال در درون پریدن و به خانه رسیدن و نقاب از رخ حقیقت برداشتن و به ریش نداشته خود خندیدن....اینست حکایت امشب در کنار تمام حکایات خوش امروز


شب تون آروم

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

شب ِ بیست و نهم


در راستای تلاش فرهنگی ام برای زدودن ِ گرد ِ افسردگی و بی حوصله گی از روزهای خودم و احیانن شما ، با خودم قرار گذاشتم که بنویسم . صد البته در میان این جنس  نوشته های زورکی  چیزکی هم حتا نصیب خواننده نخواهد شد   که از همین فرصت استفاده می کنم و مراتب تاسف و معذرت خواهی ام رو  به تمام خوانندگانی که روزی گذارشان به این شب سرا افتاده و می افتد و خواهد افتاد  می رسانم  که البته این در صورتی ی که با اعتماد به نفس فوق ِ بالا نوشته های قبلی رو درختی بدانم که میوه ای نصیب ِ کس کرده است ...
خب برویم سراغ اصل ِ ماجرا ...
این خانه نشینی هایی که به برکت ماه مبارک رمضان نصیب ِ من شده است به درد لای جرز هم نمی خورد . چرا ؟ واضح است . اصولن آدمی وقتی در شرایط کاری سنگینی قرار دارد از ته دل هی خدا خدا می کند که یک تعطیلی درست و حسابی از آسمان هفتم برایش ردیف شود ولی دریغ از وقتی که دعایش مستجاب شد آن روز است که روزی هزار بار غلط کردم نثار خودش و هفت نسل ِ بعد ِ خودش می کند ( اصولن این مقوله ربطی به نسل ِ قبل ندارد که من همیشه موقع دعا کردن این موضوع رو لحاظ می کنم ) که با این بی حوصله گی و بی کاری چه کار کند . حال فرض کنید آن بدبخت دست به دعا شده هیچ فکر نمی کرده که دعاهایش درست وسط ماه رمضان مستجاب شود . غرض از تمام این غر زدن ها این بود که بگم این خانه نشینی ها زندگی ی من رو از هرگونه اتفاقی  به شدت خلوت کرده ... تمام ِ اتفاقات ِ این روزام اتفاقاتی ی که برای شخصیت های  کتاب هایی که دارم می خونم می افته ...
از تمام ِ اینا که بگذریم ، همین جوری که شما می دونین من الکی زیادی فکر می کنم . امروز شب یعنی منظورم امشبه ، از فرط بی کاری و حوصله سر رفته گی با قیافه ای کاملن متفکر به تمام ِ مکالمات ِ تلفنی ی این روزهام فکر کردم که نتیجه ی تمام ِ فکرها این بود که فهمیدم بی برو و برگرد تمام ِمکالماتم یکسره بی روح ، کلیشه ای ، رفع تکلیف ، پوچ و بی هدف در حد باد ِ هوا بوده ست . در جواب ِ تمام ِ احوالپرسی ها گفتم : خوبم ، قربان ِ شما . در جواب ِ تمام ِ چی کار می کنی ها : بی کار ، هیچی ، از صبح تا شب خونه ام . و در جواب تمام ِ سوال هایی از این دست که از مخاطب پرسیده ام هم کم و بیش همین چیزها دستم را گرفته ست لذا مکالمه رو کوتاه کرده وقت شریف ِ طرف ِ مکالمه رو نگرفته ام و دمق تر از پیش  در تارهای تنیده تنهایی ام فرو رفته و باز کتاب ورق زده ام .
بعد از تمام ِ این تحلیل ِ داده ها وارد ِ فاز ِ بعدی ی فکر شدم که :
واقعن هنر بزرگیه که آدم وقتی هیچ کار ِ خاصی انجام نداده و اصولن خیلی هم حال و روز ِ درست حسابی ای نداره بتوونه خوب حرف بزنه .و به طرف ِ مکالمه اش انرژی مثبت بده... من این کار رو نقاب  دروغ بر چهره زدن نمی دونم . واقعن هر کسی که می تونه این کار رو بکنه هنرمنده . این که این آدما همیشه با حوصله و دقت به حرف های مخاطب شون گوش می دن ،با هنرمندی جمله هاشون ُ انتخاب می کنن دلیل ِ این نیست که همیشه هم دل خوش ان هم سر خوش ... دلیلش اینه که آدم های با شعور و با معرفتی هستن که قدر ِ لحظه های با هم بودن رو می دونن . 
بهر حال هر کسی که میون هیاهو یا خلوت ِ زندگی اش به جای هر کار ِ دیگه ای تلفن رو دستش می گیره و به من زنگ می زنه حداقل وظیفه ام برای تشکر از اون آدم اینه که باهاش خوب حرف بزنم و این چند دقیقه رو به فرصتی تبدیل کنم که به خودم و به اون آدم انرژی بدم .
خلاصه  این که از همین چند ساعت پیش تصمیم گرفتم قدر ِ تمام ِ لحظه های با هم بودن رو بدونم .
شب تون آروم !

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

شب بیست و هشتم


وقتی عاشقانه زیستن فراموشم شد دیگر عاشقانه هایم نه بوی گیلاس می داد و نه طعم ِ قهوه ای تلخ
دختری که امروز فاصله ی خیال و محالش کوتاه است ؛ شاید باید برخیزد ، نگاهی به تمام قد در آینه بیندازد. شاید باید دستی بر چهره اش بکشد . میهمان ِ شهر شود تا خیابان گام هایش را به خاطر آورد . شاید لبخندی شاید دستی...؛

اما این کودک واره ها برای دختری که انگشتانش بی امان بر کلیدها می چرخند ، سال هاست که در سال های کودکی جا مانده است 
 ...
دختری که امروز ،اگر تنها قدم بزند ، جمعیتی در اوست که تنهایش نمی گذارد . نگاه در نگاهی گره زند ،نگاهش تنها قابی ست از تصویر دو چشم که دچارش نمی کند . دست بر دستی هم بفشارد، شعله نمی کشد که تن اش یک پارچه سوختن است . سر بر شانه ی کس هم که بگذارد سنگینی باری از شانه هایش تکانده نمی شود...؛
آری نه در خیابان عابری برای اوست و نه در او خیابانی برای عبورعابر...؛
وقتی تمام شاخ و برگ های سبز خیال به یک باره آتش گرفت ،حادثه ، سوختن و نابودی نبود ، آتش، ماهیت تفکرات و خیال را چنان دگرگون ساخت تا ارزش های ذاتی زندگی، ارزش هایی که ریشه بودند روزی ، به یک باره میوه ی زندگی عادی شوند تا دیگر گشودگی آغوش ها تنها معنای یاری را بشناسد و کشیدگی انگشتان ممکن ترین نشانی از پیروزی ...؛
امروز سبز هم که بپوشم لبخندم طعم سیب ِ کالی ست که فردا ها خواهد رویید...؛


۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

شب بیست و هفتم

دیشب به این نتیجه رسیدم الکی زیادی فکر می کنم . مثلن :
در حالت ِ عادی به شرایط ِ روز ، خبرهایی که خوندم ، فیلمی که دیدم ، کتابی که خوندم ، حرفی که شنیدم ، کارهایی که انجام شون دادم ، کارهایی که باید انجام بدم ، کارهایی که بهتر بود جور ِ دیگه انجام می دادم ، به دوستام ، به زندگی ام ، به مامان بابام ، به فاطمه به ...
در حالتی که به همه ی اینا فکر کرده باشم و دور و برم به شعاع چند کیلومتری موضوعی نباشه که بهش فکر کنم مطلق به ایران فکر می کنم ، به طبیعتش ، به مردم اش ، به شرایط ِ فعلی اش ، به گذشته اش ، به آینده اش ، به اینکه چی کار می تونم براش بکنم ...
همیشه بعد از اینکه راجع به ایران فکر کردم به نسل ِ امروزش فکر می کنم ، به دهه شصتی ها به دهه هفتادی ها ... یه ذره تاسف می خورم بیشتر احساس مسئولیت می کنم یه کمی هم احساس خسته گی بیشتر از همه احساس می کنم دقیقن نمی دونم تا کجا قراره بسوزیم تا بسازیم
بعد از همه ی اینا به آدمای دیگه ی دنیا فکر می کنم ، به گرسنه های آفریقا ، هند، به سیل زده ها ، زلزله زده ها ، به سونامی ، به کشته شده های عراق ، افغانستان یا حتا کشته شده های هیروشیما و کسایی که تووی برج های دوقلو کشته شدن ، به این که همه جا یه چیزی می لنگه ، هیچی سر ِ جاش نیست ، جنگ ِ ، گرسنگی ی ، بد بختی ی ...
بعدش به خدا فکر می کنم ، که خدا چیه ؟ خودش از کجا اومده ؟ چرا این همه قدرت داره ؟ با این همه قدرت چرا همه جای دنیاش می لنگه ؟ بعد به خودم می گم خدا با بشر حرف زد تا خودش ُ بشناسونه این موضوع باید ماها رو خوشحال می کرد ، پس چرا نکرد ؟
بعد به دین فکر می کنم ! همیشه وقتی به این جا می رسم دیگه ترجیح می دم به هیچی فکر نکنم ، به هیچی ...

ولی میون ِ تمام ِ این فکرهای همیشه ، این روزها فقط به یه اتاق ِِ یک در یک و هفتاد .این روزها فقط به زنده به گوری به یه جایی بدتر از قبر. این روزها فقط به تنهایی مطلق به تاریکی مطلق . این روزها فقط به بی خبری ،سر درگمی. این روزها فقط به صدای نفس به شمارش نفس . این روزها فقط به بی زمانی ، بی مکانی . آره فقط به انفرادی، بی گناهی .. این روزها فقط به هیچی فکر می کنم

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

شب بیست و ششم

حوصله ای نیست که بر قرار آن قلمی به دست گیرم و بنویسم از روزهایی که چه پر حادثه می آیند و می روند و یادگارشان خطی ست بر پیشانی و ریسمانی ست بر گلو که تنگ تر و تنگ تر می شود .
میان تمام هیاهوی این روزها ـ که خبر قتل و شکنجه و آزار روحی و جسمی آن قدر تکرار می شود که ترس عادی شدنش لرزه بر تمام باورهام می اندازدـ اندک خلوتی به یادم می آورد که امروز دو جایش را با یک عوض کرد تا سیصد و شصت و پنج روز دیگر را بیست و دو ساله باشم.
امروز برای بیست و دومین بار زاده شدم با ترسی بیش از لحظه ای که چشم هایم دنیا را به رنگ خون می دید و حنجره ای که نای فریاد زدنش نیست...

بیست و دو سال پیش اولین نفس هایم در هوایی بود که سی و چهار سال پیشش بهت کودتایی تمام خانه های شهر را فرا گرفته بود و من تنها به نامی از آن روز تولدم را یادآور می شدم و به لبخندی مرور خاطراتی از جنس ِ : خودت هم فرقی با کودتا نداری ...
امروز زاده شدنم میان جنون قدرتی ست که بیست و دو سال در جستجوی معنای اش بودم، زاده شدن ِ امروزم میان ِ باوری است از لمس کودتا
. مادر! بیست و دو ساله گی ام را با روز ِ آمدنم به قیاس بنشین :
امروز دوباره میان آتش،گلوله،خون، زاده شدم میان ترس ،هیاهو، بهت.
امروز دوباره میان مرگ زاده شده ام؛ مرگ باور ِ زنده گی ، صلح ..
امروز دوباره میان دشمن زاده شدم ، دشمنی که تا دیوار های خانه ام پیش آمده و برای تجاوز ، قتل ، غارت هیچ مرزی نمی شناسد ...
مادر !امروز بیست و هشتم مرداد شصت و شش نیست؟

پ.ن :امروز میان تمام احساسات متناقض بیست و دو ساله گی ام را به جشن ایستادم میان تمامی خویشانی به وسعت ایران که نمی خواهند تاریخ به رود سند سپردنشان را تکرار کند ...

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

شب بیست و پنجم

می نویسم چون دلم برای این جا تنگ شده !
حرف واسه گفتن ِ زیاده ولی حس ِ واقعی ی آدم ها تووی ناگفته هاشون ِ ، تو هم حرف هام ُ از ناگفته هام بشنو هم لحظه !
از بین ِ تمام ِ حرف هایی که امروز این ور و اون ور خوندم این یه دونه رو می ذارم این جا ، علتش هم بماند برای خودم :
آقای سروش درباره دخالت دادن هرچه بیشتر احکام فقهی در اداره امورکشور، گفته است “وقتی شما فتیله بعضی از این احکام را بالا بکشید چراغ دین دود می زند و همه خانه آتش می گیرد.

پ.ن 1 :آیدا خانوم غوابش سایه تون سنگین و سنگین تر می شود ، به حساب داغ تر شدن ِ خورشید ِ بالا سر می گذاریم .
پ.ن 2 : هر وقت می نویسم هم لحظه یه حسی بهم نهیب می زنه که این واژه مال ِ تو نیست . این واژه مال ِ یه نفر ِ که دیگه نیست .
پ.ن 3 : چه لذتی بالاتر از این که عباس معروفی کامنتت ُ جواب بده ، آخ کیف می ده !!!

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

شب بیست و چهارم

مسعود بهنود

خرداد پر حادثه با شنبه ای سرخ و سبز پایان گرفت. مرگ کلمه ای که این همه از گفتنش پرهیز کردم و گلوله که کلمه ای شده بود قدیمی مال کارتون های کودکی وخون که سالها بود فقط از آهنگهای انقلابی خاک گرفته شنیده می شد و شهید که از واژگان روزمره امان حذف شده بود نا گزیر به ادبیاتمان باز گشت.

این روزها از ما که مردمانی ساده و صلح طلب بودیم مبارزان جان بر کفی ساخته اند که یا در مشتشان سنگ و خون است یا با تمام قوا مشغول فشردن دکمه های کی برد هستند.. مشت ها گره شده و.. و خشم.. خشم همه جا را گرفته...

از خشم که می خواهی عبور کنی... پیش رو سیاهیست.. اما به جا مانده بر تن.. تکه پارچه سبزیست .. موج سبزی که در ذات خود چنان صلحی به مردم ایران هدیه داده است که ایرانی همه جای دنیا دوباره به تعریف خود ایستاده است. راست می گفت میرحسین که آمده است آبرویمان را بخرد.. راست می گفت که آمده است برایمان کرامت انسانی بیاورد. مثل تصویری که ایستاده است روی ماشین با دستانی به سمت آسمان.. ودستها.. هزاران.. ده ها هزار دست .. بلند شده به آسمان. لابه لای تصویر خون و مرگ و گلوله.. مردمی که به روی هم لبخند می زنند دستهایشان را به سمت آسمان کشیده اند به نشانه پیروزی و در سکوت راه می روند.. و در سکوت.. شرافتمندانه و با صدای رسا خواسته بر حقشان را می خواهند .و ذوق ایرانی بودن را دوباره زنده کرده اند.. انگار که می شود افتخار کرد.. انگار که می شود وطنی داشت.. و بی واسطه دوستش داشت.. انگار که می شود روزنامه های دنیا غیر از تصویر یک دروغگوی بزرگ .. تصویر حقیقی یک ایرانی را هم منتشر کنند.. زن خانه دار 50 ساله ایرانی..که به خیابان می رود .. و دستبند سبزی به دستش می بندد.. و روی کاغذی نوشته : " رأی سبز من .. نام سیاه تو نبود"

انگار که تمام آن چانه زدن های مداوم.. که بیایید از این حق اندکمان استفاده کنیم شاید که زندگیمان اندکی بهتر شد .. انگار با همان حق اندک..وطن را پس گرفته ایم.. آبرویمان را پس گرفته ایم.. کرامت و شرافتمان را پس گرفته ایم.. میدان آزادی را.. میدان انقلاب را میدان توپخانه را هفت تیر را.. الله و اکبر را.. شهید را پس گرفته ایم .. نسل من این بار تاریخی حقیقی را تجربه می کند نه پس مانده تاریخی که دیگران ساخته اند.

نسل من بچه انقلاب است .. برای همین هم تصمیم گرفت جای اینکه به نسل بعدش خاطره جشنی با شکوه هدیه بدهد صلح بسازد.. صلحی که دشمن را حذف نمی کند.. دوست می کند .. صلحی که دنیا راشایسته زیستن می کند.. هم برای خودش ..هم برای آنکه فردا متولد می شود.. نسل من برای صلح جنگیده است.. نسل من رفاقت بدون ایدئولوژی را خارج از چهارچوب امن خانواده تجربه کرده است. نسل من صلح را تمرین کرده است. در زندگی زیر زمینیش شبنامه و اسلحه جا به جا نکرده است. موزیک را تجربه کرده است. نوشته است .رقصیده است . و سر خوشی های منعطف خلق کرده است. نسل من ظلم را خندیده است. به ساختن جکی و خاطره ای قناعت کرده است.. زندگی پیشه کرده است. شعار "مرگ بر" را حذف کرده است.

نسل من اگر چه دچار رخوت و کندیست و اگر چه ازشدت بیکاری، تنبلی را شیوه رسمی زندگیش کرده.. اما عقلانیت و صلح و فردیت را در همان زندگی های زیر زمینی تمرین کرده است. و زمانی که اصلاحات در ساختار سیاسی کشورش شکست خورد با همان شیوه مدارا گفتمان اصلاحات را چهار سال بدون هیچ سازمان و تشکیلاتی در محیط روزمره زندگیش زنده نگه داشته است.

و حالا خون .. شهید.. گلوله .. مرگ
نسل من حالا دوباره این واژه ها را تجربه می کند.. واژهایی که بر اثر تکرار وحشت ناک و مسموم هر روزه اشان در صدا و سیما از معنا خالی شده بودند. نسل من حالا بی دلیل وارث خون هایی که نمی داند برای چه ریخته نیست.. وارث خونیست که دیروز بر زمین ریخته شده.. وخاطره نیست.. در گذشته نیست.. یاد واره و تاریخی دور نیست.. مقابل چشمانش است.. همسایه است.. خواهر است..همو که زنده بوده است تا دیروز و در جمعه 22 خرداد 88 مثل من..مثل تو و مثل میلیونها ایرانی دیگر رأی سبز داده است. و میدانیم خونش برای چه ریخته شد.. دیده ایم با چشمان خودمان .. نه چشمان معلم مدرسه یا گوینده صدا و سیما.

نسل من مشغول ساختن تاریخ است و حالا مسئول آن هم هست

خونی که به نا حق ریخته می شود فراموش نمی شود .. تاریخ را می سازد .. فردا را می سازد.. فردایی که از آن صلح است.. از آن مبارزان خاموش است .. که دستهایشا ن را برده اند بالا به نشانه پیروزی .. فردا از آن یگانه تصویر مردمیست که ظلم را با صبوری و سکوت جواب داده اند.. مردمی که از انقلاب عبور کرده اند.. و شعار هایشان شعر های دست نویس است برکاغذی کوچک. اهل مرگ نیستند .. پر از زندگیند.
نگاه کن ایران من سبز شده است.. سرخی پرچمش زمین خیابان هاست.. و مردمش سفیدی انکار خشونتند..

نگاه کن ایران من.. سبز و سفید و سرخ ...
نگاه کن اعتبار ایرانی بودنم پس گرفته شده است

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

شب بیست و سوم

یکی از تعاریف آمار اینه :

آمار علمی ست که بوسیله ی آن دیگران را گول می زنیم .

این دکترجون شدیدن باسواد ِ ما که در همه ی امور هم کارشناس هستن ـ به جز در زمینه ای که رشته ی تخصصی شون ِ یعنی ترافیک ـ از تمام ِ اصول سخت ِ آماری ، که به درد نمی خوره ، این تعریف آسون و به درد خور رو خیلی خوب بلده .

گرچه سواد ِ من در حد ورق پاره ای بیش نیست و اصولن و قاعدتن هم دسته ی کورهایی که همیشه ازشون توو محافل نام برده می شه ، البته که ماییم .ولی برای این که در آمار یه ابزار ارائه اطلاعات هست که بهش می گن نمودار و از قضا همه ی آدم ها می تونن درکش کنن ، البته اگه فقط بینا باشن . از این رو و از آن رو لینک بانک ِ مرکزی ایران رو می ذارم این جا که پدیده ی عجیب نمودار رو بتونین رویت کنین .

پ.ن :فریادی شو تا باران ! شب بارونی تون آروم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

شب بیست و دوم

بنشین
با من
از تمام ِ روز
و جامه های تیره را تمام شو ...

پ.ن : امشب باید "بر تفاضل دو مغرب " رو کامل تووی بلاگ ام می ذاشتم تا وصف حال ِ این روزهام باشه .همین چند خط رو بپذیرین. شب تون آروم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

شب بیست و یکم


گاخشی : او از ایزدان است ....
شیخاگ :چون نیک در انسان نگریستم و به زاری اقبال او پی بردم ، بر آن شدم از سریرخویش فرود آیم و به چاره جویی دردهایش بپردازم . با خود گفتم سزا نیست که من این گونه بر اریکه ی فاخر خیش بیارمم و انسان خاکی ، چنین بد سرشت و بد فرجام روزان و شبانش را به سرابی و سرابی بگذراند . شاید که بتوان اگر نه بر تمام ِ دردهایش ، به چند دردی از آن ها شفایی آجل ببرم . آری بانوی عزیز ! از این رو بود که از سریر خویش فرد آمدم .زن به تو می گوید : پس تو خدایی . می گویی : آری ! می گوید : احمق خودت هستی . خدا که گرسنه و تشنه اش نمی شود . تازه اگر بر فرض ِ محال تشنگی و گرسنگی بر او عارض شود ، می تواند با توان بی همال خداییش ، آن را چاره کند . تو می گویی : اما ، بانوی عزیز ـ ولی او ، در همان حالی که نیش خندی ظفر آلود بر لبان دارد ، در را بر هم می کوبد و می رود .


گاخشی : از این روست که خدای من در تمنای آبی و نانی است ، چه انسان همواره در این گمان است که هیچ ایزدی از سریر خداییش فرود نخاهد آمد و در میان انسان نخواهد خفت .


نمایشنامه :"سندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم"

عباس نعلبندیان

۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

شب بیستم


بازی دست و گیسو


1
دست های ات را که بر تارهای موهام آوار می کنی
نمی دانی
که این تارهای بلند
هیچ شاهزاده ای را
به خلوت ِ زندان ِ ذهن ِِ طلسم شده ام
راه نداده اند

2
چشم های تاتاری ام
دست هایی را می جست
که خدا گاه ِ تاباندن موهایم
به شکل ِ سرانگشتانِ او
نگاه می کرد ...

در آستین های تو
دستی است
که تار تار ِ موهای تابیده ام را
رام می کند

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

شب نوزدهم

اینم متنی که برای لوح ِ تقدیر ِ استادا باید می نوشتم :

این سطور را به یادگار از بهترین سطور ِ عمرمان که در دانشکده ی علوم ریاضی دانشگاه شهید بهشتی و در کنار شما گذشت ، رقم زدیم .
ما به قدر ِ همت مان کوشیدیم تا غبار ِ جهل را از حافظه ی کشوری بزداییم که در نهانی ترین لایه های خاطرش ، دیروزهایش را نور می یابد و دریغ که امروزهایش سایه است !
ما به قدر ِ همت مان کوشیدیم چرا که چون شما ، کمال آرزوی مان را در فرزندی شایسته ی خاک ِ ایران زمین بودن می دانیم .
امید که رهروانی دل سوز ، پویا و کارآمد برای راهی باشیم که شما روزی رهروانش بودید و اکنون راهبرش هستید .
سپاس تان !

پ.ن یک : این متن رو که برای راضیه خوندم ، گفت بازم که مثل ِ همیشه خودتون ُ تحویل گرفتی و استادا رو بی خیال شدی . برام یه خاطره از سوم راهنمایی مون تعریف کرد که اون موقع هم تووی کل ِ برنامه ای که برای روز ِ معلم تدارک دیده بودیم فقط خودمون رو تحویل گرفته بودیم . راست می گن ذات ِ آدم ها عوض نمی شه ها .

پ.ن دو : یعنی باید یکی دیگه بنویسم ؟ باید بازم ادیت کنم ؟ وای نه !!


۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

شب هیجدهم


چه بگویم؟ سخنی نیست .

می وزد از سرِ امید ، نسیمی ؛
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهش
نارونی نیست.


احمد شاملو

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

شب هفدهم


وقتی غروب بر شهر سلام می گوید
برای من فرقی نمی کند که امروز روز ِ چندم ِ کدام تقویم است
همه ی غروب ها برای من غروب جمعه ی تابستان کسلی ست
که بر دقایق ِ بی تابی هام کش می آید

همین که غروب آمد و نشست و به ابرها چای نوشاند
من دل ام تنگ ِ تمام ِ آدم هایی می شود
که روزی جایی دیده بودم شان

و امروز که از قضا مثل ِ همیشه غروب ِ جمعه ای هم نیست
آن قدر حجم ِ دل تنگی ام وسیع است
که حضور ِ تمام ِ آرزوهای گمشده و فراموش شده ام نیز
مرا خوشبخت نمی کند

بار سنگینی ست
سبکی ی تحمل ناپذیر هستی !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

شب ِ شانزدهم


سلام !

امروز یک روز ِ به خصوص نبود ولی آدم های به خصوص تووش بودند . بعله امروز دور ِ گشت و گذار های حامیان مهندس موسوی به دانشگاه ِ ما رسید . بالاخره خانوم ِ رهنورد رو هم رویت کردیم و ایشون به سان ِ رهبر ِ انقلاب دست هاشون رو برای جمعیتی که یک صدا از موسوی حمایت می کرد برای یک ربع بالا بردند .

از ژست ِ هنری اش خوشم اومد ، مانتوی صورتی با یه روسری گل دار ِ سِت ِ مانتوش و البته چادر ! پیر بود ، خواهرم می گه تازه گی ها پیر شده ، اون موقع که رییس دانشگاه الزهرا بوده انگاری این قدر پیر نبوده . از زن ها گفت از نظراتش راجع به استقلال ِ دانشگاه ها ، از حضور ِِ زنان در نیمی از کرسی های مجلس و کابینه که حداقل کاری می دونست که شوهرش باید برای زن ها انجام بده ـ باهاش اصلن موافق نیستم ، چه طور ممکنه زن هایی که هیچ وقت بهشون اجازه ی مدیریت در سطح ِ کلان داده نشده و تجربه ی مدیریتی ی این چنینی ندارند بتونن موفق عمل کنند ، این حرف زیادی شعار بود . ـ ، از سال های پیروزی ی انقلاب گفت و این که جای ما بسیار در اون روزها خالی بوده ـ ولی نمی دونست اگه ما بودیم انقلاب نمی کردیم ـ گفت شما هم خواستار ِ تغییرید و ما هم خواستار ِ تغییر بودیم ـ نمی دونست ما اندازه ی نسل ِ قبل که بسیار بلند پرواز بودند ، بلند پرواز نیستیم که دست به تغییرات ِ این چنینی بزنیم ـ گفت دانشجوی زندانی یه ننگ ِ بزرگ ِ برای جمهوری اسلامی ـ منم باهاش موافقم ولی این که گفت شوهرش زندانی های سیاسی رو آزاد می کنه ، برام عجیب بود ، چون آزاد کردن ِ زندانی ها در حوزه ی کار ِ رییس جمهور نیست ، مربوط به قوه قضاییه می شه که زیر ِ نظر ِ رهبره ، اگه می گفت که قول می ده در دوره ی ریاست جمهوری شوهرش دانشجویی زندانی نشه کاملن ازش قبول می کردم ، چون شوهرش می تونه با تعیین ِ وزیر علوم بر کار ِ دانشگاه ها نظارت کنه ... البته یک باره دیگه تووی آخر ِ جلسه یه جورایی حرف ُ پیچوند که منم نفهمیدم بالاخره بحث ِ زندانی سیاسی چی شد ؟! چون انگاری موسوی تووی بابل یا آمل گفته که : زندان بان نیست و خانوم رهنورد به شکل عجیب غریبی از حرف شوهرش حمایت کرد که با صحبت های قبلی اش نمی خوند ـ
طرفدارهای احمدی نژاد هم بودن ، پنج نفر . به قول ِ رهنورد : کمتر از نیم درسد مخالف داریم که با توجه به مرام ِ اصلاح طلبی باید مخالف هم حرفش رو بزنه ! اتفاقن یکی شون اومد بالا و حرفش رو زد ، دقیقن همون چیزی که رهبرش دست رووش گذاشته این روزها ؛ بعله امریکا ! رهنورد رو غرب زده خواند و کسی که خواستار ِ روابط با امریکاست و از سیلی که به صورت حضرت زهرا زدند گفت و از مظلومیت علی و این که خدا توو قران اون جایی که می خواستند یه سری آدم ُ از مکه بیرون کنند گفته ـ نقل ِ به مضمون : دشمنانت تون رو با شجاعت بیرون کنید و نگران نباشید که خدا از شما حمایت می کنه ... امریکا رو جای دشمن ِ چهارده قرن ِ پیش نشوند و چشم انتظار ِ معجزه شد ! ... که بعد همه هووش کردن و اون به هدف ِ مظلوم نمایی اش رسید و گفت شما نمی ذارید مخالف حرف بزنه و هر چی ما داد زدیم : حرفت ُ بزن ، نرو ، بگو داریم می شنویم ، قهر کرد رفت پیش ِ دوستاش ... رهنورد این جای صحبت هاش واقعن خوب حرف زد : شما که ادعای مسلمونی تون می شه و اسم ِ علی رو می یارین ، چه طور به خودتون اجازه می دین در حضور ِ من که یک آدم ِ زنده و بدون وکیل و وصی هستم و در جمع این همه آدم من رو غرب زده معرفی می کنین ، من همین الان هم می گم امریکا هیچ غلطی نمی کنه این یعنی امریکا هیچ کار ِ غلطی در زمینه روابط با ایران نمی تونه پیش بگیره و ما نمی ذاریم که پیش بگیره و ما فقط از روابط دیپلماتیکی حرف می زنیم که حقوق و احترام ملت ایران رو حفظ می کنه . اگه شما مخالف ِ مذاکره با امریکا هستید پس چرا برا بوش نامه فرستادین و رفتین تووی دانشگاه های امریکا سخنرانی کردین ؟! دیگه سالن شلوغ شد و حرف نیمه موند ، طرف دارای احمدی نژاد آمپر چسبوندن به سقف ِ تالار ِ زیبای مولوی دانشکده ادبیات و هیهات من الذله سر دادند و گفتن اینا شعاره و من نمی فهمیدم که چرا به چیزایی که منطقی بود می گفتن شعار ِ در حالی که رهنورد از اول برنامه شعار هم زیاد داده بود و می شد مچ اش ُ گرفت ... من فقط یاد ِ بچه هایی می افتادم که هر چه قدر هم مامانشون بهشون میگه بیا با کسی که دیگه حق نداره با تو بد برخورد کنه آشتی کن ، پاش ُ به زمین می کوبه و گوشاش ُ می گیره و می گه : نه ه ه ه ه ه ه ه ه نمی خوااااااااااااااااااااام ... واقعن نمی دونم اینا دیگه چه مشکلی دارند که حالا تووی جمع ِ آدم هایی که هر چهارسال یک بار چنین فضایی براشون پیش میاد که حرف بزنن بازم میاین اعتراض می کنن ، همه چی که دست ِ اونهاست این بیست روز حرف زدن رو هم به مخالف ها نمی بینین ؟!!

حیف ام می یاد این ُ ننویسم که گفت : صدا سیما باید خیلی خجالت بکشه که با پول ِ بیت المال به نفع یک نامزد ِ ریاست جمهوری داره عمل می کنه و بین ِ این همه سخنرانی هایی که کروبی و موسوی داشته ان که بدون ِ حاشیه برگزار شده دقیقن همون روزی که ده نفر بی هماهنگی وارد ِ سخنرانی کروبی شده اند و نظم ِ جلسه ی پرسش و پاسخ اش رو برای چند دقیقه به هم زدند رو تووی اخبارش نشون بده و بخواد به ملت بگه این دو نفر با هم مشکل دارند . در حالی که اخبار این دو کاندید رو اصلن پوشش نمی ده ...صدا سیما باید از مردم عذر خواهی کنه .

آخر سر هم با یه پیکان از دانشگاه ِ ما رفت که از این حرکتت اصلن خوش ام نیومد ، این رفتار دیگه زیادی احمدی نژادی بود .
...
پ.ن یک : مث ِ اکثر آدم ها خاکستری بود و من تمام ِ مدتی که اون جا بود به این فکر می کردم : وقتی هر جایی برای سخنرانی و دفاع از مواضع شوهرت می ری ، می بینی یه عده آدم ربان های سبز به مچ ِ دست شون بستند ، دخترا هدبند سبز رو موهاشون زدند ، یه عده شال سبز انداختن ، یه عده پرچم ِ سبز دست شون گرفتن ، یه عده پلاکارد نوشته ان و خلاصه این همه جوون به شوهرت امیدوارن و یک صدا ازش حمایت می کنن و چند دقیقه یه بار به افتخارش دست می زنن ، تو ممکنه چه حسی داشته باشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فکر می کنم هیچ کس بهتر از اون نمی دونست که شوهرش می تونه پای حرف هاش وایسته یا نه ؟ این که شوهرش می تونه امید ِ مردم رو ناامید نکنه یا نه ؟ یا اساسن شوهرش چند مرده حلاج ِ این راه ِ سخته ؟!!

پ . ن دو : سخنران های دیگه بهتر حرف زدند چون اساسا سخنران بودند و مهم ترین دلیل به نظرم این بود که موسوی شوهرشون نبود .
پ.ن سه : دیشب پلک هام سنگین تر از اونی بود که بتونم پای پی سی بشینم و اساسن مغزم بیش از اونی هنگ کرده بود که بتونم چیزی بنویسم .

پ.ن چهار : ماشالا فارس نیوز خیلی بهتر از من مشروح آن چه که گذشت رو نوشته ، الان که اومدم مطلب ُ پست کنم دیدمش ، اینم لینک


پ.ن پنج : شب تون آروم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

شب پانزدهم


من از سرزمینی می آیم
که ساکنانش
یک تاریخ نور پرستیدند و
نخی
خیر ندیدند .

من از سرزمینی می آیم
که ساکنانش
سایه را به روشن
ترجیح می دهند ...

و از سایه ی خود می ترسند...
و در زیر ِ سایه ی شما نفس می کشند ...
و آرزومندند
که سایه ی سرکار
از سر ِ آن ها
کم نشود .

.
.
.
بهمن فرسی

«خود رنگ»

پ.ن : به حساب ِ تنبلی نذارین ، امشب واقعن خسته ام !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

شب چهاردهم


من، در باور ِ تو

سیبی که میان ِ مردمک هات می چرخد
عکس ِ چشمان ِ من است
وقتی در قاب ِ مژگان توست

شکوفه های سیبی که میان ِ دندان ها می شکفند
نمای دهان ِ من است
وقتی واژه هاش به حفره ی گوش های تو
به تاریکی می رسند

طعم ِ سیبی که در دهان ِ تو شیرین است
طعم ِ لبان ِ من است
وقتی بر لبان ِ تو می نشیند

عطر ِ سیبی که میان ِ بازوان ِ تو می پیچد
عطر ِ تن من است
وقتی به آغوش ِ تو می پیچم

ماری که بر عریانی تن ات می رقصد
طرح ِ دستان ِ من است
وقتی با سرانگشتانی از شاخه های سیب
تن ات را به بازی می گیرم


در حجاب گوشت ام
روح ِ دانه هام
تا همیشه در محاق می ماند
وقتی که در باور ِ تو
آن بهانه ، من ام !
فریب ، من ام !
سیب ، من ام !

پ.ن : قرار بود گوشه هایی از کتاب ِ نوال السعداوی رو براتون بنویسم ولی پشیمون شدم . خوندن اش رو پیشنهاد می کنم ، البته اگر هنوز نخوندین اش .

شب سیزدهم


سنگ شهربانو

ای زایر ، ای درخت ِ مهاجر
با آن چه بی دلیل از چشمت می ریزد
معنای من از من برمی خیزد :
من خاکم و خاک
جایی جز لب آب نیست
ای جاری ، ای مهاجر
بر لب آب
جز لب ِ خاک نیست .

رویایی ؛ از کتاب ِ هفتاد سنگ قبر
پ.ن یک : چه حال ِ عجیبی داشته رویایی زمان ِ سرودن ِ این اشعار . تووی مقدمه ی کتاب گریزی به حس و حال اش زده ولی وقتی شعرها رو می خونی حس می کنی قضیه خیلی فراتر از چند جمله ای ی که تووی مقدمه ی کتاب اومده .
پ.ن دو: من هم فعلن این شعر رو برای خونه ی ابدی ام انتخاب کردم . البته انتخاب اش خیلی سخت بود ؛ فکر کنم هر سال عوض بشه .
پ.ن سه : دارم یه کتاب می خونم به اسم ِ : « چهره عریان ِ زن ِ عرب » ! شدیدن ذهنم ُ درگیر کرده . تووی شب های دیگه یه چیزایی راجع بهش این جا می نویسم .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

شب دوازدهم


سلام

امشب حرف هام روی دلم سنگینی می کنه . می ترسم این جا کم کم به دفتر یادداشت های روزانه تبدیل بشه .

امروز روز ِ سنگینی بود برای من . امروز خیلی زیاد دلم برای یک نفر سوخت ولی دیشب همین جا نوشتم : آدم ها هرچی تووی زندگی شون دارن ، نتیجه ی انتخاب هاشون ِ . واقعن به این جمله اعتقاد دارم .

بیاین فرض کنیم یه آدم یکی دیگه رو اون قدر دوست داره که همین امشب قرار بوده بره خواستگاری و قول و قرارهای ازدواج رو بذاره . ولی همین امروز کاملن به این نتیجه می رسه که اون یکی اصلن دوسش نداره و دختره می گه می خواد ازش جدا بشه ...

نمی دونم اگه من جای اون آدم بودم الان چه حس و حالی داشتم ؟!

وقتی بر می گردم و حرف هایی که تووی این دو سال برام تعریف کرده بود رو مرور می کنم ، می بینم این رابطه تووی مدت بسیار کوتاهی باید به هم می خورده ولی این که چرا دو سال طول کشیده رو نمی فهمم ؟!
نمی دونم چرا ما اول با دل مون عاشق می شیم بعد با عقل مون سعی می کنیم همه چیز رو توجیه کنیم . هر چه قدر هم عقل مون می گه یه جای کار مشکل داره ، بازم کوتاه نمی یایم و اون قدر می ذاریم این اتفاق تکرار بشه تا دست ِ آخر با یه درد بزرگ مجبور بشیم به خودمون بیایم .
همون ابتدای رابطه هم مشخص بود که دو تا آدم ِ شدیدن متفاوت با همدیگه آشنا شدن و هر دو دقیقن می خوان همدیگرو تغییر بدن ، تازه این دو تا آدم ِ متفاوت سن شون هم کم نیست که شاید بشه امیدوار بود قابل ِ تغییر باشن . هر دو بیست و پنج رو رد کردن .
نمی دونم چرا چشم هامون روی این چراغ های قرمز می بندیم تا این جوری درست وسط چهارراه با همدیگه بد جوری تصادف کنیم ؟!
نمی دونم چرا برای وقت و انرژی ای که صرف می کنیم هیچ ارزشی قایل نمی شیم؟! نمی دونم چرا این رابطه های نصفه و نیمه ای که با وضعیت فعلی ی کشورمون داریم رو فرصتی برای شناخت از همدیگه نمی دونیم ؟! چرا فقط می خوایم کسی باشه ،همین ؟! چرا این قدر ساده به همه چیز عادت می کنیم ؟! چرا تفاوت هامون رو جدی نمی گیریم ؟! چرا اختلاف سلیقه هامون رو جدی نمی گیریم ؟! چرا به خودمون فرصت شناخت نمی دیم ؟! چرا عجله می کنیم برای صمیمت بیشتر ؟!

شاید به هم خوردن ِ این رابطه همین الان بهتر از یه طلاق ِ احتمالی تووی شیش ماه ِ دیگه باشه که مسلمن بهتره ولی چیزی که این وسط بهش بهایی داده نمی شه خودمون هستیم .

هر رابطه ی که به آخر می رسه ، انگار اون آدم تیکه ای از دلِمون رو که خونه اش بوده با خودش می بره و جای زخم اش تا همیشه که یادش می افتیم می سوزه... شاید این اتفاق بارها برامون پیش بیاد و دست ِ آخر روزی برسه که دیگه قلبی تووی سینه نمونده باشه که بشه با کسی قسمتش کرد ، دیگه دلی نمونده باشه که بشه کلیدش رو دست ِ کسی سپرد . اعتمادی نمونده باشه که بشه یه زندگی رو بر پایه های اون بنا کرد . دیگه توانی نمونده باشه برای دوست داشتن و دوست داشته شدن .
این یه دروغ ِ بزرگه که آدم ها می تونن کسی رو که روزی دوست داشتن و الان تووی زندگی شون نیست فراموش کنن . هیچ کس نمی تونه تیکه های قلبش رو فراموش کنه . خوشبخت اون آدم هایی که یه بار عاشق می شن و با عشق شون تا همیشه می مونن .

بهم می گفت حداقل تا سه ماه دیگه نمی تونه راجع به هیچ آینده ای فکر کنه ولی من فکر می کنم خیلی بیش تر از سه ماه زمان لازمه تا بتونه بر زخم هاش مرهم بذاره ...
به هرحال آدم ها هرچی تووی زندگی شون دارن ، نتیجه ی انتخاب هاشون ِ .



پ.ن : من هنوز عدد ِ سنم دو رقمی هم نشده که بخوام انگشت ِ اشاره ام رو به سمت ِ کسی بگیرم . مخاطب ِ تمام ِ این چراها خودم هستم ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

شب یازدهم


سلام

ـ امشب شعر نداریم ، یعنی نشد ، یعنی هر کاری کردم نشد . امید ِ آمدن ِ لغتی ، لغتی که نمی آید .

ـ امروز تمام ِ نوشته هایی که دوس شون داشتم ُ رو نت گذاشته بودم مرورشون کردم . کلی خاطره برام زنده شد . خاطره گاهی اوقات لذت بخش ِ ، اونم زمانی ی که هنوز هم زنده باشه ، با یه ریشه هایی به گذشته ی آدم وصل باشه ولی خاطره هایی که دیگه زنده نیستن یه جورایی حسرت رو تووی دل ِ آدم زنده می کنن .
امروز وقتی داشتم نوشته ها رو می خوندم ، گاهی لذت می بردم و گاهی حسرت می خوردم .
همیشه آدم ها حسرت ِ چیزهایی که از دست دادن ُ می خورن ولی این حس ِ من یه جورایی حسرت ِ از دست دادن ِ چیزی نبود ، بیش تر حسرت ِ از دست دادن ِ یک حس بود . همون حسی که بدون ِ اون جهان بی فصل می شه . آره همون عشق . ... به هر حال ، آدم ها هر چی تووی زندگی دارن ، سهم ِ انتخاب ها شون ِ .

ـ راستی الان مسنجرم ُ باز کردم یه نفر آفلاین گذاشته بود که این آیدی هک شده ، امیدوارم یه شوخی ی لوس ِ نتی باشه مگر نه کل ِ زندگی ی سی سد و شصتم به باد می ره .

ـ جدیدن خیلی به کار کردن تووی یه هفته نامه ای مجله ای چیزی فکر می کنم . جدیدن خیلی . آره فقط فکر می کنم .

ـ شب تون آروم .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

شب دهم


تمام ِ فاصله ی میان لحظه های آبی
و لحظه های سرخ
به ویرگول ِ یک اتفاق بسته ست

تعبیر ِ همیشه هایم است
راه رفتن
، بر روی بند



پ.ن : دلم عجیب اون شعر ِ فرسی رو می خواست که راجع به ازدواج های سنتی ی . حیف ندارم اش !!
پ. ن : امروز روز ِ عجیبی بود ، خبر ِ مرگ ِ مدیر ِ دبیرستان ام ، باید سهم اش را از آخرین لحظه های امروز می گرفت ،تا دیگه امروزم کامل باشه .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

شب نهم

گفتی مرا بنویس و من نوشتم ات

برای به یاد آوردن ِ این لحظه ی آشنا
حتا به خورشیدی هم نیازم نیست
تا نارنجی بتابد
بر تمام ِ عقربک های تنهایی ام

تا دلم
شهر ِ تنم را باز نشناسد
آن ِ آمدن ِ توست

قلم که با تپش هام میزان شد
شکل ِ نوشتن ام
نوار ِ قلبی بیمار را
بر کاغذ
بالا خواهد آورد


پ.ن1 : بیمار ِ خنده های توام ، بیش تر بخند


پ.ن 2: امروز وقتی قلبم شدیدن تند می زد ، نا خودآگاه ساعت ُ نگاه کردم ، دقیقن هشت بود ؛ یعنی دقیقن همون ساعتی که شروع می کنم به نوشتن ... انگار شعر این روزها با ساعت ِ بدنم تنظیم می شه . اتفاق ِ بسیار خوشایندی بود که دلم می خواست ثبت ِ لحظه های شب ِ هزار و یکم بشه ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

شب هشتم



از خسته گی ها

سنگینی ی پلک های باز
خسته گی ی پاهای همیشه بیدار

تابوت ِ لحظه های رفته را
به دوش می کشند

واژه که در دهان ِ من است
نگاه در چشمان ِ توست

رد نگاه ات را حیران می کند
واژه ای که در دهانم می چرخد

تنهایی هام را که شنیدن شدی
پشت ِ پلک هات جا می گذارم

نگاه ِ خسته ام را

سیگارت را که بگیرانی
دود خسته گی هات
به چشمان ِ من می رود



پ.ن : شب تون آروم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

شب هفتم

ریشه

2
ریشه دوانیدی
در منی که
ندانستن ِ چرایی ی بی تابی ام را
به سوزش ِ پلک هام
مرهم می نهادم
منی که به گاه ِ تمام ـ خواستن ات
سکوت ِ کسالت بودم

شعر !
از انگشتانم
شیره می چکد
وقتی بی بهانه
در من می دوی

پ.ن : هفت ! عدد ِ منه ... امشب را به فال ِ نیک می گیرم ؛ شب تون آروم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

شب ششم



ریشه

1
در گذر از روزهای گذران
در گذارم
از من ِ گذشته به من ِ حال

دیروزها هر چه که بود
رنگی از حضور بر ریشه هایی را داشت
که من جوانه اش بودم
امروزها ساقه ای در من است
که بیش تر آسمان را می شناسد ، تا ریشه اش


دست ِ تبری نیازم نبود
که بچیندم از ریشه
شوق ِ پرواز
خود
زخم بر ساقه ام نشاند

ریشه ی کودکی هام !
مجالم نیست ، حتا آن قدر
که آمدن ِ راه ِ رفته را
پشیمان باشم...
بر خاکستر ِ روزهای سوخته ام
سیگاری بگیران


پ.ن: شب تون آروم !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

شب پنجم



امشب اصلن یادم نبود که شب هزار و یکم ای بود که هر شب باید چند خطی تووش می نوشتم . اومدم نت ، تازه یادم افتاد ولی خواستم برم تووی فاز ِ تنبلی که کامنت ِ ماهایای نازنین رو دیدم . با این اوصاف دیگه نمی شد تنبلی کرد .

....

ناخودآگاه یاد ِ یکی از شعرهام افتادم :

تنهایی ، تنهایی ، تنهایی

میراث ِ جاودانه ی آدمی!

سایه ی سنگین ات

فرزند ِ کدام آفتاب ِ نتابیده است ؟!!


خدا رو شکر سوژه پیدا شد ...

من اعتقاد دارم دو وجه از زندگی هست که همیشه سایه ی سنگین اش رو لحظه ها حس می شه : تنهایی و رنج .

من با تنهایی مشکل ِ خاصی ندارم و حتا تنهایی رو ترجیح می دم به مصاحبت با انسان هایی که حضورشون همراه با حس ِ مثبتی نیست . من حتا تنهایی رو دوست دارم و یادمه یه جایی همین حوالی نوشته بودم که من همیشه احساس تنهایی می کنم حتا وقتی که در جمع ِ آدم های دیگه هستم .ولی همیشه نسبت به این حس ِ تنهایی درونی احساس نگرانی دارم .

اینکه تنهایی برای من یک فشار ِ روحی نیست من رو نگران می کنه ، از این بابت که می دونم می تونم سال ها تنها باشم و تنها زنده گی کنم و احساس خوشبختی هم داشته باشم. نگران ِ اصلی ام این جاست که اگر روزی زنده گی به گونه ای پیش بره که قرار باشه دیگه تنها نباشم ، اون وقت ... آره ! من بیش تر نگران ِ اون آدمی هستم که قراره روزی سهم ِ تنهایی من رو با من شریک بشن .

من نگرانم از این بابت که سال های متمادی تنهایی سبب می شه حضور ِ یک انسان ِ تازه تبدیل به یک معضل بشه . این که دیگه نتونم حضور ِ کسی رو در خلوتم پذیرا باشم ؛ چون تنهایی برای من یک فشار ِ روحی نیست بلکه به گونه ای آرامشه ، این که تنهایی برای من به معنای انتظار ِ برای حضور ِ دیگری نیست ...


ولی در مقابل ِ این حس نگرانی یه حس آرامش هم هست ، آرامش از این که روزی که باید تنهای تنها همه چیز رو رها کنم و برم ، می دونم اون روز و اون لحظه برای من لحظه ی سختی نیست ؛ این که می دونم لمس ِ اون لحظه برام تازه گی نداره و راحت می تونم باهاش کنار بیام .... البته گاهی هم فکر می کنم دارم یه جورایی ترس ِ از اون لحظه رو برای خودم تعدیل می کنم ...

.

.

.

شب تون آروم



پ.ن : همیشه از نوشتن راجع به خودم فرار می کنم . علتش هم اینه که فکر می کنم خیلی مطالب ِ مفیدتر و بهتری هست که نوشتن شون بِهِم این حس رو می ده که وقت کسی رو به بازی نگرفتم . این چند نوشته رو بذارید به حساب ِ این که دیواری کوتاه تر از خودم پیدا نکردم یا این که از بی موضوعی توو کوچه علی چپ گم شدم .
پ.ن : یه بار هم راجع به رنج می نویسم .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

شب چهارم


وقتی از صبح تا شب خونه باشی احتمال ِ این که اتفاق ِ خاصی برات بیفته خیلی کمه . وقتی صبح پلک هات ُ باز می کنی می بینی امروز حضورت تووی خیابون های شهر زیادیه ، اون قدر خسته ای که نمی تونی خودت ُ روی پاهات تصور کنی ، آره بهترین کار همینه ، تووی همین وضعیت چند ساعت دیگه به خودت استراحت بدی و بذاری امروز اتفاق خاصی برات نیفته .

می تونی دیرتر بیدار شی ، دوش بگیری ، سر ِ میز ِ صبحانه بعد از چهار پنج روز کنار ِ مامان بابات بنشینی ، باهاشون حرف بزنی و یه صبحونه کامل بخوری که هر روز دیر جنبیدنات تو رو ازش محروم می کنه . می تونی می تونی می تونی بدون ِ خسته گی فیلم ببینی ، کتابات ُ ورق بزنی ...

حتا ممکنه اتفاقای خیلی بهتری هم بیفته ، مثلن گوشی ات زنگ بزنه و دوستت پشت ِ خط باشه و بگه چند دقیقه دیگه تووی اتاق ِ توئه . بعدش یه اس ام اس بیاد بفهمی اون یکی دوستتم با این یکی دوستت با همدیگه هماهنگ کردن تا تووی یه روز ِ بارونی مهمون ِ تو باشن ...

می تونی یه عصر ِ بارونی اون قدر شاد باشی و بخندی که نفهمی ساعت چه جوری می گذره .

بعدش می تونی بشینی پشت ِ میزت و به بهانه وبلاگی که راه انداختی ،امروزت رو مرور کنی ... آره امروز هم این جوریا گذشت .


شب تون آروم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

شب سوم


امید ِ آمدن لغتی


آنچه زبان می خورَد
همیشه همان چیزی ست
که زبان را می خورَد
امید ِ آمدن ِ لغتی
لغتی که نمی آید

تو آنسوتر آنجاتر
برابر من ایستاده ای
برابر با من
و چهره ام
چیزی به آینه از من نمی دهد

چیزی از آینه در من می کاهد
و انتظار ِ صخره ی سرخ
نوک ِ زبان ِ تو امید ِ آمدن ِ لغتی ست
لغتی که نمی آید


واقعن انتخاب تنها یک شعر از این مجموعه ی زیبا کار ِ سختیه ، با این پیش فرض که من هنوز کتاب رو کامل نخوندمش ، هنوز تووی شعرهای اول ِ کتاب غرق ام . و اما مقدمه ای که خیلی دوسش داشتم :

«... بسیاری از این اشعار منتشر نشده هستند و خود کتاب هم همان طور که می دانی سال هاست منتظرانی دارد : « در جستجوی آن لغت ِ تنها » ، و این عنوان را دیگر همه می شناسند . از سال های 40 تا سال های 80 ، از میان دفترچه های فراموش و آن ها که پراکنده ماندند و نخواستند وارد ِ کتاب های من بشنوند ، و کتاب بشوند .

این که این ها توانسته اند این جا کنار هم بیایند از تداوم چیزی در من خبر می دهد ، و مرا به فکر می برد : این که منم که دارم فتح گذشته می کنم ؟ یا گذشته است که در من هنوز زندگی می کند ؟ چه بهتر ، بکند ! این سال هایی هم که در آن جا دارند هی نو می شوند ، آینده ای نمی سازند .

این فکرها را که می کنم بیشتر دلبسته ی این کتاب می شوم ، کتابی که به عمر می ماند . عمر ، که عزیز بود و غنیمتش ندانستیم ( و یا دانستیم ؟) . الان هم که به این نسخه ی خطی نگاه می کنم عینا به عمر رفته نگاه می کنم . که انگار این کتاب در دست های من مثل من در دست های کتاب است ، منی که زیر پای لغت له شد . هفتاد و پنج سال ! عمری است ، نه ؟ شاید برای همین است که دارد پیش تو می آید ؟ تو هم آرش جان داری چیزی از عمر من می شوی .

موافقی که در اول کتاب بنویسیم « شعرهای 1345 تا 1387 » ؟ یا نه ، فکر می کنی که به خواننده مربوط نیست ؟ چون خواننده ها هم فقط شعرهای مرا می خوانند ، نه عمر مرا . که به هر حال فرقی نمی کند ، یا مرا می خوانند یا کسی که مرا خوانده است می خوانند . شاهد بر سر ِ کیست نمی دانم ... »


پاریس ، 19 مارس 2007 ( 29 اسفند 1385 )
بخشی از یک نامه به آرش جودکی

.
.

.
شب تون آروم

شب دوم


حضور خیابان ، حضور آدم ها ، حضور شهر و حضور ِ من . دوباره شب لباس سیاهش را از دستان خورشید عاریت گرفت تا تمام ِ حضور به چهار دیوار ِ این اتاق ختم شود . به تداوم تکرار این روزها ، امروز هم به شب رسید .

..... در پس روزهایی که به فاصله گذشت،نگاهم کرد و گفت : چه قدر خانوم شده ای !
به خانه که می رسم آینه در من مرا می نگرد . من همانی ام که در گذار روزها جا مانده ام و او در من حال ـ ی را می بیند که بازمانده ی گذشته ی من است . جا افتاده ام در گذر از روزهایی که به یاد نمی آرمشان . و او هنوز آنی ست که بود و من در لبخندش ـ به زعم ِ او ـ کودکی هایم را مرور می کنم . کودک واره گی ای که بزرگ شدن می دانستمش . برایم روزهای شاد آرزو می کند و من برای او سربلندی تا دیداری دیگر که به فاصله ها خواهد گذشت و آن روز خواهدم گفت : چه قدر ... نمی دانم !


...... به دنیایی زندگی کردن می آموزیم که هیچ اش به ایده آل نرفته و من نمی دانم که تو که من چه بی هدف در پی ایده آلی می رویم که حضورش ناممکن است، که تو که من چه سخت می گیریم دنیایی را که هیچش به ایده آل نرفته. تو برایم آرزوهای محال می کنی و من لبخند می زنم به رویای شیرین ات و سکوت می شوم به رنگ ِ بی رنگی ی دنیایی که هیچش به ایده آل نرفته و تو رنگ ِ بی رنگی صدایم را از میان خطوطی که به گوش هایت می رسند نخواهی دید .


..... همیشه از نگرانی هایش می گوید . نگرانی های پس از مرگش . نگران ِ تک تک واژه گانی ست که به فراخور ِ وظیفه در کلاس درسش، مطرحش می کند . دایم نگران ِ حق الناسی ست که بر گردنش افتاده یا خواهد افتاد و امروز مرا با تمام ِ نگرانی هایش از حق الناس بی خبر می گذارد و کلاسش را تشکیل نمی دهد . و من تنها عقربه هایی را مرور می کنم که ساعت ِ نه و نیم ِ صبح را به چهار ِ عصر کشانید تا سر ِ کلاسش حاضر شوم . این همه لحظه که هدر رفت میان ِ حرف های بی ربط ، خیابان های بی ربط ، آدم های بی ربط تا ساعت به چهار عصر برسد . این همه لحظه که می توانست در آرامش ِ این اتاق سپری شود ولی نشد تا او سر ِ ساعت ِ چهار کلاسش را تشکیل ندهد . آن قدر نگران ِ حق الناسش است که از حق ِ لحظه هام می گذرم .

..... وقتی کسی تمام ِ سوال های بزرگ زندگی ات را در مشت دارد و مشت هایش را به مرگ می کوبد و هیچ پاسخی که پاسخ مطلق تو باشد، نمی یابد ، هم کمی احساس تنها نبودن می کنی و هم کمی احساس نا امیدی .
ـ مُهر هفتم رو دیدم و در نهایت شوالیه به دست ِ مرگ ، دست در دست ِ دیگران رقصید ؛ باید چند بار ِ دیگه ببینمش ـ

.
.
.
رویایی در مقدمه مجموعه شعر ِ جدیدش چند خطی نوشته که عجیب شونه هام ُ لرزوند ، عجیب به دلم نشست و عجیب احساس کردم چقدر دوسش دارم . فردا شب مقدمه ی کتاب رو براتون می نویسم با یکی از شعراش .

شب تون آروم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

شب یکم




سلام !
فکر می کنم بعد از روزهایی که سکوت حضور ِ قاطعانه اش ُ بر روزهای من به تماشا نشسته بود ، فرصت ِ خوبی ی که دوباره شروع کنم به نوشتن برای فرار از روزمره گی . روزهایی که یادگاری از خودشون به جا نذاشتن تعدادشون اون قدر زیاد شد که از من سر رفتند و دوباره بر آن شدم که خودم رو از این باتلاق نجات بدم .
سلام !
این دنیای مجازی اتفاق ِ خوبی برای من بود ، گرچه هیچ وقت به خوب بودنش اعتقادی نداشتم ولی وقتی مرور می کنم می بینم دست ِ کم، کمتر دچار روزمره گی می شدم و البته خوب ترین بخش اش یافتن ِ دوستان ِ خوبی بود که هر جوری حساب می کنم می بینم امکان ِ یافتن شون تووی دنیای واقعی ، واقعن بعید بود .
دنیای مجازی ای که سیصد و شصت درجه چرخید و دوباره به نقطه ی اول برگشت و این روزها دیگه اونقدر سکوت از دیوارهای خونه هاش بالا رفته که باید بر سر در ِ خونه هاش با خوش سلیقه گی ی همیشه گی مون از «هفتاد سنگ قبر» ِ رویایی یکی رو انتخاب کنیم و رسمن اعلام نیستی کنیم .
سلام!
من قصه گوی خوبی نیستم اما اسم ِ اینجا رو گذاشتم « شب ِ هزار و یکم » که یادآور هزار و یک شب و شب هزار و یکم بیضایی و شب یک شب دو فرسی ی برای من . این جا قرار بیش تر روزنوشت باشه یا به عبارتی شب نوشت . باغ ِ آینه همیشه برای من مقدس بوده و هست به خاطر ِ شاملوی بزرگ ؛ به خاطر ِ اسم ِ بزرگش همیشه با ترس و لرز اون جا چیزی نوشتم و همیشه سعی کردم آینه بودن ِ نوشته ها رو حفظ کنم . این جا می خوام راحت تر باشه ، آسون تر باشه و خودمونی تر . به خاطر ِ همین این جا رو باز کردم .

از تمام ِ این حواشی راجع به بلاگ بگذریم یه ذره می خوام از این روزام بگم .
سلام !
تا چشمام ُ بستم و باز کردم رسیدم به نیمه ی اردیبهشت . انگار این دو تا هشت هم قرار نیست با من راه بیان ، دست ِ همدیگرو گرفتن بدو بدو دارن می رن .
انقدر این سکوت روی روزهام نشست که سنگینی اش کمرم ُ شکست . چهار پنج روزه که حسابی این کمر درد امونم ُ بریده و هر صبح اولین فکری که بعد از باز شدن ِ پلک هام می کنم اینه که : یعنی الان کمرم بهتر شده دیگه ! اما وقتی می بینم نمی تونم مث ِ یه آدم سالم بلند بشم و بشینم و تا یه تکون می خورم کمرم درد می گیره واقعیت محکم می خوره توو صورتم که : نخیر ، امروز هم این درد مهمونمه .
این از وضعیت جسمانی و حال وضعیت درس و دانشگاه ...
مامان بد جوری این ترم سر ِ دانشگاه رفتن ِ من حساس شدن . قدرتی ی خدا این ترم کمترین آمار ِ غیبت رو داشتم و حضورم در لحظه لحظه ی دفاتر حضور و غیاب به عنوان دانشجوی نمونه به ثبت رسیده .
دوستای نزدیک می دونن که من خیلی علاقه ی خاصی به رشته ام نداشتم ولی این ترم یه ذره بفهمی نفهمی ورقم برگشته ، بععععله ، یعنی منم از رشته ام خوشم اومده و علتش حساسیت ِ مامان نبوده ، علتش وجود ِ یه درس ِ کاربردی بوده که به من احساس ِ موثر بودن و مفید بودن داده ... خلاصه این که تمام ِ اندک زمانی رو که ترم های گذشته به شیوه ی گول زدن ِ خودم با این روش که : حالا یه ساعت درس بخون بعدش بیست و سه ساعت رمان می خونی،شعر می خونی ، فیلم می بینی و و و الان یه ذره بیش تر از اندک زمان، درس رو با علاقه می خونم ...
اینم بگم که چند وقت ِ دیگه قرار ِ جشن فارغ التحصیلی بگیریم و منم قول دادم که یه متن بنویسم ولی از شما چه پنهون که هنوز یک حرف هم ننوشتم چه برسه به متن . علتش هر چیزی می تونه باشه، تنبلی رو هم در درجات اول لحاظ کنین ولی مهمترین مشکل اینه که نمی دونم باید چی بنویسم !!! یه علت ِ دیگه اش هم اینه که این ترم قرار بوده ترم ِ آخر دوره ی لیسانسم باشه ولی از اون جایی که اصلن درس نخوندم ُ هی پشت ِ سر ِ هم درسام ُ افتادم حالا حالا ها در خدمت درس و دانشگاه هستم ، از این رو حس ِ کسی که می خواد با دوره ی لیسانس با همه ی سرخوشی هاش خداحافظی کنه و وارد ِ فاز ِ جدیدی از زندگی بشه رو ندارم پس تمام ِ این چیزا باعث می شه که نتونم فکرم ُ جمع کنم برای یه متن خوب . به هر حال هر گونه پیشنهادی داشته باشین با کمال ِ میل استقبال می کنم ...
خب تا همین جاها بسه دیگه...
شب تون آروم ....
.


.


.


پ.ن یک : این چند جمله رو هم برای بریده شدن ِ گوشام می نویسم : مستر میم ! من خودم می دونم قرار بوده از بهمن سال هشتاد و هفت حالا نشد دیگه اسفندش بیام کلاس شعر و اینا و کلن یادمه که گفتی به این حرفای من امیدواری نیست . اینا رو نوشتم که بدونی : آره ، خودمم می دونم که بهم هیچ امیدی نیست . نشون به اون نشون که هنوزم نیومدم و الان درست بیشتر از یک ماهه که هیچی ننوشتم . بهر حال دیگه این دست تو و این گوش های من ! خواهی ببر خواهی ببخش که در هر دو صورت واقعیت اینه که من بیش از یک ماهه که هیچی ننوشتم .

پ.ن دو : این رو هم برای جمیع طرفدارانم(: دی ) می نویسم : دوستان ! من فیس بوک بیا نیستم ، لطفن با هر گونه سلاح گرم و سرد من ُ تهدید نکنین .این فیس بوک واقعن پدیده ی وقت گیریه . مرا همین خیل (!) دوستانی که دارم بس. ...