کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

شب سی و پنجم

دو سه ماه اول فقط همدیگر را نگاه می‌کردیم. روزی در حیاط خانه بود و من در بالکن. آمد جلو پرسید؛ «اسمت آیداست؟» هیچ وقت یادم نمی‌رود. یک لحظه حس کردم آنچنان دارد به سمت دلم هجوم می‌آورد که فکر کردم دارم از پشت می‌افتم.
شوکه شدم. کمی‌خودم را گرفتم و گفتم «شاید،». دوست نداشتم حرفی رد و بدل شود. مشتاق آن لحظه های خاموش آکنده از حس بودم.




هیچ نظری موجود نیست: