کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

شب ِ شصت و هشتم

می سپارم اش به امین که امین است ،عزیز است ، نزدیک است . برای تمام ِ خوب ِ بودنش ، بهانه ی روز ِ پاک ِ زادنش .

 قلم که به دست می گیرم سرم پر است از هجوم ِ عابرانی که فانوس به دست ، شعر بر لب در تمام ِ طول ِ راه به تاریکی ام می برند . از میان این دالان های تو در تو باید بی امان بدوم تا حرف ِ دهان ِ من بوی نفس دیگری نگیرد . بگذار در تمام ِ طول ِ راه سهم ام از دهان کشیدگی ی لبی باشد به لبخند و قفلی بر زبان ، چرا که واژه های ام را در شلوغی ی این خیابان ِ دراز ، هیچ باز نمی شناسم .

آغازم بر نوشتن ِ منی از دور دست
وقت که بر کاغذ به خود معرفی می شود :
در سرتاسر ِ این اتاق ، هرشب
شاپرک های مرده ای را جمع می کنم
که سقف ِ سوراخ ِ نتوانستن
برسرشان چکه چکه باران بارانده است
تا من عطر ِ خون به تن ِ گرم ترین آغوشم زنم .


این جا ، در درون ِ من ، زنی آبستن است
زنی که واژه در دهانش است
واژه در دهانش می ماند
واژه در دهانش دهان باز می کند ، او را می بلعد
زنی نشسته است
که واژه های مرده را درد می کشد بر لخته های خون


کنارت کناره ندارد تا بنشینی بر لمس ِ دستان ِ سستی
که از تاریک ترین نگاه ها قد کشیده اند
به هوسِ تکیه شدن بر انگشتانت ؟!!

آن چه کاغذ می خواند ، آن چه قلم می نویسد نیست ــ واژه را آن که بر زبان می آورد تباه می کند ـ آن قدر بر تن ِ کودکانم دست می کشم تا زبان ِ لمس مرا آشنایشان کند :

آن چه که از درون جاری است
هجمه ای از دل تنگی ست
برای هنوز غریبه ای که ریشه ام با ریشه ی او می تند
اما بر دوقطب دور جوانه می زنیم
جوان ایم ، بر زمینی که ما را همیشه پیر خواسته است
شانه به شانه ی یکدیگر که می ایستیم ، فاصله بلند قد تر می شود
تا سایه اندازد بر کوتاهی ی قد ِ خواستن مان
در میان ِ دل سنگی کوه هم که حرف  می زنیم ، باد صدای مان را با خود می برد
تا کلاغ ها بر بی صدایی ی ما همنوایی کنند
شباهت مان به پاییز و باران و سکوت می ماند
به شب و درخت و ماه
زبان مان نگاه است ، زبان ِ چشم !
ما تعبیر ِ نتوانستن ایم بر کلام
استاد ِ پرگویی های پر بار ُ نا تمام
انتظاریم تا لبخند بهانه شود برای جاری شدن نگاه
بی بهانه ، نگاه بر پلک های مان سنگین می شود
و فاصله تکثیر


این شعر نیست حجمی از دل تنگی است که نوشتن اش به خطا می رود راهی را که نگاه بر ما راه می نماید . تمام ات دل تنگی ست برای چشمانی که چند روزی است ندیدم شان !

پ.ن :واژه را آن که بر زبان می آورد تباه می کند ( رويايي ـ هفتاد سنگ قبر )

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

شب شصت و هفتم

این گونه نوشتم اش مو به مو
در فرضیه ای پر شور و لطیف
جوهره ای است تابان و ترد
پیکره اش تابیده با سرین
نقش او را که می زدم خنده نشاندم اش بر لب
روی می گرداند از پیوند
پیش رفته است تا خلاء
کلید تجزیه را می طلبد
و گره را صدا می زند
می گیرم اش با گرم ترین تن
او را با کمین گاه نقش زده ام

 
ژان پیر فی ـ از کتاب ِ شعر ِ معاصر فرانسه ـ نشر ثالث

پ.ن : این شعر سیزده پارت ِ ، من پارت ِ پنجم اش ُ این جا نوشتم

شب ِ شصت و ششم

حس می کنم که « لحظه » سهم ِ من از برگ های تاریخ است
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان من
و دست های این غریبه ی غمگین

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

شب ِ شصت و پنجم

برای سالن های تاریک ، برای حسرت ِ صندلی های خالی ، برای دیالوگ هایی که عجیب به دلم می نشست ، برای زنی که که گاه گاه خودم ُ توو وجودش می دیدم ، برای حزن ِ لحظه لحظه هاش ، برای حال و هوای غریبش ، برای ناردانه ، برای مشتاق ، برای حال و هوای غریبم بعد از دیدن ِ فیلم ، برای قدم زدن هام ، برای اون هوای سرد ، برای اون حس های خوب باور های خوب ، برای شوق ِ بارها دیدنش ، برای تمام ِ خوب ِ بودنش ، دلم تنگ شد ، وقتی دوباره یادش کردم ُ توو گوگل سرچ اش کردم :




پ.ن : لینک اش زیاد جالب نیست ولی عکس های خوبی از فیلم تووشه !

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

شب شصت و سوم


چند شب ِ که فقط به اندازه ای که من ُ هوایی کنه ، من ُ سرخوش کنه ، من ُ سر ِ شوق بیاره  لطف می کنه ُ قدم سر ِ چشمم میذاره ُ ، بنده نوازی می کنه ُ مهمون میشه .
تا عطرش توو اتاق بپیچه َُ تا من بتونم قدم های مستم ُ به پنجره برسونم، فقط جای پاهاش سهم ِ حضورش ِ برای من . من اما راضی ام به همین کوتاه ُ همین ناگهانی ُ همین بکر ِ ریز ریز ِ بودنت و منتظرم برای بیشتر ِ بودنت ، باران بانو...



۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

شب شصت و دوم


سکوت . سر تا سر سکوت . فاصله ی بین شیون تا سکوت را کوچه در دو روز پیمود اما فاصله بودن و دیگر هرگز نبودن  برای تو کوتاه تر بود ، خیلی کوتاه تر، شاید  به فاصله ی 5 یا که 6 متر . شاید به فاصله ی 2 یا 3 ثانیه.

مردی از جوب پرید ، دختری دست ِ پسری را فشرد ، سیگاری آتش گرفت . کسی سلام گفت . توپی بر دروازه ای نشست . برگی از درخت افتاد . کودکی آب دهانش را قورت داد . حبابی ترکید . ماشینی ترمز کرد . پسری از ساختمان پرت شد ..

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

شب شصت و یک ام


یه زمان هایی تووی زندگی پیش میاد که آدم مجبور میشه با خودش رو راست باشه و یه واقعیت هایی رو بپذیره . الان هم از همون زمان هاست ولی من واقعا نمی دونم باید این حس پذیرش رو از بالا به پایین در خودم ایجاد کنم یا از پایین به بالا . چون نه سرم که نمادی از عقلی ی که خدایی نکرده تووی این تن وجود داره حاضر ِشروع عمل پذیرش ُ بپذیره نه پاهام  که نماد ِ گذر از روزهای سخته . بهر حال باید یه جورایی بپذیرم ؛ بپذیرم که دیگه نه تو اون آدم قبلیه هستی و نه شرایط ، شرایط قبل . شاید همه چی خراب شده یا شایدم همه چی درست شده . فقط این وسط هنوزم نمی دونم چرا من دلم برای اون سال ها ، برای اون روزهاش ، برای اون شب هاش ، برای اون لحظه هاش خیلی تنگ میشه؟!!!

شب شصت ام


ساعت ها هم که به سقف خیره بشم ، جز سپیدی چیزی نمی بینم . سپیدی ها را دیدن هم جزو خیاله . ساعت ها هم که به سقف خیره بشم  هیچی نمی بینم . می خواستم شب تولدم بنویسم : من تمام لحظه هایم را زیستن می خواهم . تمام لحظه هایی که تو، بر من، بر ما، حرامشان کردی . از بیست و دو سالگی فقط یه حجمی از زمان بدون ِ احساس ِ زندگی برام موند . ساعت هایی زیادی که به یاد نمی یارم چطوری طی شدن . احساس زنده بودن احساسیه که فکر می کنم باید زیر ِ آسمونی که اینجا نیست پیداش کرد . زیر ِ این آسمون ، روی این خاک ،فقط میشه مُرد . فکر می کنم برای درک زندگی باید از زیر ِ این آسمون  رفت ، باید رنگ آسمون های دیگه رو دید  .باید زندگی رو از آدم هایی که زندگی می کنن  یاد گرفت . نمیشه با فکر ِ مرگ زندگی کرد ، نمیشه برای مرگ زندگی کرد ، نمیشه روو خاکی که مرگ عادی تر از زندگیه ، زندگی کرد .
آرزوی سپید بودن ِ روزهای  این تقویم ، پر رنگ ترین ِ آرزوهام بود .اما امروز  سیاهی و سپیدی ش برام بی رنگه . هیچ سپیدی ای نمی تونه از حجم روزهای سیاهش  کم کنه . هیچ سپیدی ای نمی تونه حافظه ی سیاهی ها رو از ذهن ِ آدم های این خاک ، پاک کنه . اینجا خنده هاش برام طعم ِ زهرِ ،شادی هاش وجدان  نا آروم ، موفقیت هاش عبور از مصیبت . بعد از هجوم تمام سیاهی ها ،بی رنگی ی روزهای تقویم ،سهم ِ امروزهامه.
 نه غر می زنم ، نه شکایت می کنم .نه بحث می کنم . برای ایران،از امروز  تا همیشه، سکوت می کنم .

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
تا این ای دی اس ال ِ وصل شه ، نمی تونم بیام فیس بوک . توو اینباکس ام پیام های مهربون تون رو دیدم . فعلا این تشکر ِ کلی رو قبول کنین تا بعد که دونه دونه بیام تشکر . یه عالمه مرسی !!!

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

شب پنجاه و نهم


یه روزایی فکر می کردم بیست و سه خیلی عدد ِ بزرگیه .
بیست و سه  تمام !

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

شب پنجاه و هشتم

هست،
زندگی،عشق و «آن ِ» شکوهمند
در مرکز وجودت است.
هست
نه محدودیت های فضا ـ زمان را می شناسد،
نه رنج ها ، واهمه ها و باورهای تو را .
او تو را موجود دوپای راست قامتی
بر سطح سومین سیاره
از خورشیدی ریز
در لبه ی کهکشان کوچکِ جهانی خُرد
گیر افتاده در بین ِ تریلیون ها عالم دیگر
نمی انگارد .
او تو را بازتابِ خود می داند 
و آزادی مطلقت می دهد 
تا هر آنچه خواهی کنی
مگر مردن .

ـــــــــــ

مهرورزی بی قید و شرط به دیگران
یعنی
مهم نیست کیستند و چه می کنند .
عشق بی قید و شرط 
در ظاهر
به بی تفاوتی می ماند .

یادداشت های مرد فرزانه ـ ریچارد باخ

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

شب پنجاه و هفتم

انقدر حرف واسه گفتن زیاد دارم که سکوت هام ُ قورت می دم .

شب پنجاه و ششم

آدم های زندگیه من یا هستند یا نیستند ... تمام


آی دا

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

شب پنجاه و پنجم


این وبلاگ هم برای من عامل ِ وسوسه ی خوبی شده ها ، خودمونیم . چه واژه ای « عامل وسوسه » ! منظورم این بود که وسوسه انگیزه  ،آره وسوسه انگیز بهتر شد . من عادت دارم بعضی وقتا کلمه هایی که هیچ ربطی بهم ندارن رو کنار همدیگه قرار بدم ، یادمه یه بار که داشتم این کارو می کردم یه نفر بهم گفت نکنه با این حرف زدنت شعر هم می نویسی ؟!! راستش خجالت کشیدم بگم : آره ، بعضی وقتا .... خلاصه ، بگذریم از این جریانات . همچین هوس کردم یه مشت اراجیف بنویسم از زنده گی پر بارم !!!
باز این تابستون مهربون (الان تابستون هنگ می کنه این حرف ُ راجع بهش زدم چون عادت داره بهش بد و بیراه بگم )روزهای فرااااخ ِ بسیار مفرح ِ تنبلی و بیکاری رو  برای من فراهم آورده شدید که جا داره واقعا ازش تشکر کنم ، دستت درد نکنه ، ایشالا جبران کنم !



 مقوله ی تنبلی مقوله ای ی که ماشالا روز به روز دریغ از دیروز بای دیفالتشه . یعنی اولا که ساعت هفت و هشت بیدار می شدم الان کاملا شیفت پیدا کردم تا یازده؛ شب از اون ور می ره تا خروسخون این از اوضاع خواب . اولا ام پی تیری کتاب می خوندم الان شیش روز یه بار ده صفحه . اولا زبان می خوندم روزی یه درس !! الان سه روز یه بار کتاب ُ از رو میز می ذارم توو کتابخونه و بر عکس که خاک نگیره . خلاصه این که اولا که جوون بودم زنده گی بسی بهتر بود .

خدمت دوستانی که خبر ِ خوش ُ نشنیدن بگم که بالاخره هر کی یه روزی لیسانس می گیره منم دارم می گیرم ! البته می گن مسری نیستها ... شماهایی که هنوز نگرفتین خیال نکنین که به این زودی ها می گیرین !!! نـــخـــیر خون دل ها باید بخورین ، زحمت ها باید بکشین ، از روزی که تصمیم گرفتین بالاخره لیسانس رو بگیرین باید درس بخونین جانم ، الکی که نیست . زنده گی سخته، لیسانس گرفتن سخت تر . خلاصه این ها رو گفتم که بگم حالا که لیسانس گرفتم دیگه باید فوق لیسانس هم بگیرم دقیقا  ازهمون جهتی که " موفقیت ، گذر از یک بحران به یک بحران دیگر بدون ِ هیچ اشتیاقی است. "   در نهایت این که این تنبلی هم خیلی وفا نداشت دور نیست که دوباره درس خوندن ها شروع بشه تا من به یک موفقیت دیگه بدون هیچ اشتیاقی برسم . البته دور نیست که چه عرض کنم خیلی هم نزدیکه .

یه وقتایی که می شینم هی برای خودم برنامه می چینم ، انقد حجم این برنامه ها بالا می ره که فکرشون هم خسته ام می کنه چه برسه تلاش برای رسیدنشون . دردناک ترین قسمت قضیه هم اینه که احساسم به زندگی ، حس توامان عشق و نفرت ِ ! برای قسمت ِ عشقش رسیدن به همه ی این ها بی معنی ی ، بدون داشتن ِ همه ی این ها هم می تونم از زندگی ام لذت ببرم ، تمام این ها رو برای اون قسمت ِ نفرتش می خوام انجام بدم ، از این جهت دردناکه .همیشه وقتی به این جاها که می رسم صدایی از درون همیشه ، بی وقفه ، بدون اندکی خسته گی می گه : کاش هیچ وقت به دنیا نمی یومدم .

فکر می کنم توو کتاب ِ برادران کارامازوف ِ داستایوسکی خوندم که نوشته بود : بچه هایی که ناخواسته به دنیا می یان ، توو زندگی شون زیاد پیش می یاد که دوست دارن کاش هیچ وقت به دنیا نمی یومدن ،( البته داستایوسکی مث من ننوشته بودا ، خیلی بهتر نوشته بود ، من مضمونش ُ نوشتم . ) خاله ام این موقع ها یه اصطلاحی داره که نمی دونم بنویسم یا نه ولی می گه آدم دلش می خواد لباشُ ببوسه ، آره واقعا وقتی این جمله رو خوندم دلم خواست.... بعله بنده ناخواسته بودم و این احساسی که داستایوسکی جون گفتن برام زیاد پیش می یاد . 
دارم کم کم به آخر های اراجیف می رسم ، خوشحال باشین... دیگه زنده گی من هم این روزها این شکلی ی ، فعلا آرومه ، خوبه ، به زودی دوباره می افته روو  دور ِ سرعت . یه دو خط هم براتون شعر می خونم که حداقل این همه خط هیچی نداشت،دو خط آخرش خوب باشه . این شعر رو این روزها خیلی دوسش دارم، اسمش "هجرت " ِ :

اباطیل ِ باطلانی را
که از مِهر خاک می گویند
بشنو
بگذار
بگذر.
خاک ِ من نه مهر
که قهر ِ خاک را
به من آموخت .
و گریختن از خانه را
و رمیدن از خودی
و پذیرفتن بیگانه را .


بهمن فرسی جووونم نوشته ، طولانی ی ، قسمت ِ اولش ُ نوشتم براتون .یه شعر خیلی خوشگل هم داره اسمش " زبان " ِ . یادم باشه اونم حتما براتون بنویسم .  شب تون آروم .


  

شب پنجاه و چهارم



من اهمیت شهید بودن رو حس نمی کنم . لطفا از جنازه ی من شهید درست نکنید . ترجیح می دم خورده بشم . چطوره بریزیدم توو اسید ؟ ولی لطفا توجه داشته باشید که با این کار غایب از من نسازید . من از غایب هم به اندازه ی شهید متنفرم ... 


                                                                                                                      بهمن فرسی ـ صدای شکستن

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

شب پنجاه و سوم

وقتی به تو فکر می‌کنم
سال من نو می‌شود
توپ در می‌کنند
توی قلبم
و ماهی قرمز تنگ بلور
پشتک می‌زند
برای خنده‌هات.



عباس معروفی

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

شب پنجاه و دوم


امشب باغ آینه ام رو ورق زدم ... آخ که چقدررر کوچولو بودم میون اون کلمه های قلمبه سلمبه ی بی سرو ته ؛ میون جمله هایی که جای فاعل و مفعول شون رو گم می کردن وقتی می خواستن یه حرفی رو از ته دل بزنن . یه آن دوست داشتم تمام باغ آینه مجازی رو پاک کنم همون طوری که باغ آینه ی حقیقی ای دیگه وجود نداره ولی دیدم اون روزها هم جزیی از منه با این که هم خودشون گذشتن و هم خاطراتشون گذشتن و هم احساس های مبهم شون از سرم گذشتن ... 
ولی میون اون همه شلوغ پلوغی ای که تووی اون پست ها بود ،چند تا خط بد جوری پشتم ُ لرزوند . چند تا خطی که راجع به آینده نوشته بودم و الان تووی حالی که اون روزها آینده بود عینا دارن اتفاق می افتن و یا بهتر اینکه تا الان پیشگوی خوبی بودم . از این به بعد باید حواسم ُ جمع کنم راجع به آینده چه تصمیماتی می گیرم شاید یه روزی مثل الان واقعا جزیی از آینده ای بشن که الان دارم دست و پا می زنم از حالم پاک شون کنم ... همین !

شب پنجاه و یکم

غریبه ای را می مانستی که جز تمام قد ِ پیکرش
 آشنایم بود

بی آن که بدانی
چشم های نمناک دوخته به نگاهم
همیشه بر مژه هایم
سنگینی کرده اند

بی آنکه بدانی
من قاب می گیرم
 تمام لبخندهای مسافر چمدان به دست ِ بی سبب را


* این چند خط رو از وسط یه شعری که هیچ وقت کامل نشد این جا آوردم . وسط خط خطی هام پیداش کردم . شاید یه روزی کاملش کنم . شاید .

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

شب پنجاهم

این عکس برای من تمام ِ شاملوئه !

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

شب چهل و نهم

می دانم که اگر روزی دوباره عاشقیتی در میانه باشد؛ میان آن نگاه گرم که چشمان ِ تو را روشن می کند و گونه های مرا سرخ یا....  میان آن واژه هایی که از آسمان تا زمین ریسمان شان می کنی ،.... نخواهد بود .
روزی آن لبخندهای کودکانه که روزهای تقویم را به بازی شان راه نداده اند مرا دچار خواهد کرد .  می دانم .

شب چهل و هشتم

اتفاق می افتد که انسان یک مرتبه به خود می آید ، بیدار می شود ، ترسان و بی اراده از خود سوال می کند : واقعا من حالا سی سال دارم ... چهل سال دارم ... پنجاه سال دارم ؟ چطور شد که این زندگی این اندازه زود گذشت ؟ چگونه مرگ این قدر نزدیک شد ؟ مرگ همچون صیادی است که ماهی ای را در تور خود گرفته باشد ولی برای مدتی آن را در آب نگاه دارد ، ماهی هنوز شنا می کند ، ولی در میان تور ـ  هر وقت که صیاد اراده کند آن را می گیرد و می برد .


در آستانه فردا ـ تورگنیف

شب چهل و هفتم


۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

شب چهل و ششم

یه وقتایی خیلی هوس می کنم   بیام اینجا و یه دل ِ سیر  بنویسم


دیگه اون روزهای خوب رو  زیر ِ این همه غبار نمیشه پیدا کرد، روزهایی که وبلاگ نوشتن عالمی داشت

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

شب چهل و پنجم

کاغذهای تا خورده تا کتاب های خاک خورده ، نشان از آن چه خواستم نداد ! از شانه های شاملو تا دست های حافظ را جستم ، آن لغت تنها در مشت های رویایی هم نبود!
شعر میان سطور پنهان که می شود ، قلم ، مهربان ِ من است اما
به یقین شاعر نیستم امشب
که زبانم می سوزد  و  آتش نمی شوم !

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

شب چهل و چهارم

در ازل نیز ابلیس را بیافروخت تا امید را در تو بنشاند و انتظار را بیاموزد و این نخستین بند بود و هرگز گشاده نشد . بر خویشتن فرود آمدی و آفریدگار را فریفتی و این نخستین فریب بود و ابلیس دانست ، برآشفت ، عنان گسست و بیگانه شد ، فرود آمد و زمین را بیافروخت و زمان بستر خویش را به غباری جاودان آغشت و مادام مهمیز برکشید و سکونی را هرگز پذیره نشد . اینک هرگاه آتشی برابر تو بیافروزند ، ابلیس را در خویش خواهی یافت ، و انتظار را خواهی ستود ، و او بر تو دانا خواهد گشت ، و زمان خواهد راند ، و زمان ـ بی ره آوردی ـ همواره خواهد گذشت .

بهمن فرسی ـ چوب زیر بغل

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

شب چهل و سوم

خیلی فکر کردم برای چگونه گفتن از این کتاب ولی راهی بهتر از واژه های اش پیدا نکردم .


jeld.jpg - Gmail





جایی گفت :
گر ماه رخی چون تو ره ِ قبله بگیرد 
دیگر چه دعایی ، چه نیازی ، چه نمازی ؟!
 

یا که گفت :
بنگر این دیوانه را ، کو در قمار عشق باخت
عقل ِ خود را ، این جزای عاشقان است ای پری
یا که :
ای هم سواران ِ نبرد ِ عشق بشتابید 
این جا یکی آوازه خوان بیداد می خواند 


من گوشه ای از غزل هایی که دوست تر می داشتم  این جا آوردم ، تووی این هشتاد و چهار صفحه همه جور شعر هست ...بقیه ی واژه هاش ُ  لا به لای صفحه های کتاب پیدا  کنید .

 پ.ن یک : عنوان و نام پدیدآور : پنج معنا / گزیده اشعار حمید ندیمی
پ.ن دو  : واقعا لازم بود که بگم شاعرش آشنامه؟؟؟ مطمئنا لازم نبود که نگفتم .
پ.ن سه : مراکز فروش : نشر چشمه ( کریمخان ) ـ نشر مروارید ( انقلاب ) .