می سپارم اش به امین که امین است ،عزیز است ، نزدیک است . برای تمام ِ خوب ِ بودنش ، بهانه ی روز ِ پاک ِ زادنش .
قلم که به دست می گیرم سرم پر است از هجوم ِ عابرانی که فانوس به دست ، شعر بر لب در تمام ِ طول ِ راه به تاریکی ام می برند . از میان این دالان های تو در تو باید بی امان بدوم تا حرف ِ دهان ِ من بوی نفس دیگری نگیرد . بگذار در تمام ِ طول ِ راه سهم ام از دهان کشیدگی ی لبی باشد به لبخند و قفلی بر زبان ، چرا که واژه های ام را در شلوغی ی این خیابان ِ دراز ، هیچ باز نمی شناسم .
آغازم بر نوشتن ِ منی از دور دست
وقت که بر کاغذ به خود معرفی می شود :
در سرتاسر ِ این اتاق ، هرشب
شاپرک های مرده ای را جمع می کنم
که سقف ِ سوراخ ِ نتوانستن
برسرشان چکه چکه باران بارانده است
تا من عطر ِ خون به تن ِ گرم ترین آغوشم زنم .
این جا ، در درون ِ من ، زنی آبستن است
زنی که واژه در دهانش است
واژه در دهانش می ماند
واژه در دهانش دهان باز می کند ، او را می بلعد
زنی نشسته است
که واژه های مرده را درد می کشد بر لخته های خون
کنارت کناره ندارد تا بنشینی بر لمس ِ دستان ِ سستی
که از تاریک ترین نگاه ها قد کشیده اند
به هوسِ تکیه شدن بر انگشتانت ؟!!
آن چه کاغذ می خواند ، آن چه قلم می نویسد نیست ــ واژه را آن که بر زبان می آورد تباه می کند ـ آن قدر بر تن ِ کودکانم دست می کشم تا زبان ِ لمس مرا آشنایشان کند :
آن چه که از درون جاری است
هجمه ای از دل تنگی ست
برای هنوز غریبه ای که ریشه ام با ریشه ی او می تند
اما بر دوقطب دور جوانه می زنیم
جوان ایم ، بر زمینی که ما را همیشه پیر خواسته است
شانه به شانه ی یکدیگر که می ایستیم ، فاصله بلند قد تر می شود
تا سایه اندازد بر کوتاهی ی قد ِ خواستن مان
در میان ِ دل سنگی کوه هم که حرف می زنیم ، باد صدای مان را با خود می برد
تا کلاغ ها بر بی صدایی ی ما همنوایی کنند
شباهت مان به پاییز و باران و سکوت می ماند
به شب و درخت و ماه
زبان مان نگاه است ، زبان ِ چشم !
ما تعبیر ِ نتوانستن ایم بر کلام
استاد ِ پرگویی های پر بار ُ نا تمام
انتظاریم تا لبخند بهانه شود برای جاری شدن نگاه
بی بهانه ، نگاه بر پلک های مان سنگین می شود
و فاصله تکثیر
این شعر نیست حجمی از دل تنگی است که نوشتن اش به خطا می رود راهی را که نگاه بر ما راه می نماید . تمام ات دل تنگی ست برای چشمانی که چند روزی است ندیدم شان !
پ.ن :واژه را آن که بر زبان می آورد تباه می کند ( رويايي ـ هفتاد سنگ قبر )
قلم که به دست می گیرم سرم پر است از هجوم ِ عابرانی که فانوس به دست ، شعر بر لب در تمام ِ طول ِ راه به تاریکی ام می برند . از میان این دالان های تو در تو باید بی امان بدوم تا حرف ِ دهان ِ من بوی نفس دیگری نگیرد . بگذار در تمام ِ طول ِ راه سهم ام از دهان کشیدگی ی لبی باشد به لبخند و قفلی بر زبان ، چرا که واژه های ام را در شلوغی ی این خیابان ِ دراز ، هیچ باز نمی شناسم .
آغازم بر نوشتن ِ منی از دور دست
وقت که بر کاغذ به خود معرفی می شود :
در سرتاسر ِ این اتاق ، هرشب
شاپرک های مرده ای را جمع می کنم
که سقف ِ سوراخ ِ نتوانستن
برسرشان چکه چکه باران بارانده است
تا من عطر ِ خون به تن ِ گرم ترین آغوشم زنم .
این جا ، در درون ِ من ، زنی آبستن است
زنی که واژه در دهانش است
واژه در دهانش می ماند
واژه در دهانش دهان باز می کند ، او را می بلعد
زنی نشسته است
که واژه های مرده را درد می کشد بر لخته های خون
کنارت کناره ندارد تا بنشینی بر لمس ِ دستان ِ سستی
که از تاریک ترین نگاه ها قد کشیده اند
به هوسِ تکیه شدن بر انگشتانت ؟!!
آن چه کاغذ می خواند ، آن چه قلم می نویسد نیست ــ واژه را آن که بر زبان می آورد تباه می کند ـ آن قدر بر تن ِ کودکانم دست می کشم تا زبان ِ لمس مرا آشنایشان کند :
آن چه که از درون جاری است
هجمه ای از دل تنگی ست
برای هنوز غریبه ای که ریشه ام با ریشه ی او می تند
اما بر دوقطب دور جوانه می زنیم
جوان ایم ، بر زمینی که ما را همیشه پیر خواسته است
شانه به شانه ی یکدیگر که می ایستیم ، فاصله بلند قد تر می شود
تا سایه اندازد بر کوتاهی ی قد ِ خواستن مان
در میان ِ دل سنگی کوه هم که حرف می زنیم ، باد صدای مان را با خود می برد
تا کلاغ ها بر بی صدایی ی ما همنوایی کنند
شباهت مان به پاییز و باران و سکوت می ماند
به شب و درخت و ماه
زبان مان نگاه است ، زبان ِ چشم !
ما تعبیر ِ نتوانستن ایم بر کلام
استاد ِ پرگویی های پر بار ُ نا تمام
انتظاریم تا لبخند بهانه شود برای جاری شدن نگاه
بی بهانه ، نگاه بر پلک های مان سنگین می شود
و فاصله تکثیر
این شعر نیست حجمی از دل تنگی است که نوشتن اش به خطا می رود راهی را که نگاه بر ما راه می نماید . تمام ات دل تنگی ست برای چشمانی که چند روزی است ندیدم شان !
پ.ن :واژه را آن که بر زبان می آورد تباه می کند ( رويايي ـ هفتاد سنگ قبر )
۲ نظر:
این یه بخش از شعرامه
حس کردم شبیه آخره کارته
شعر اینها نیست
شعر دستهای توست
شعر ،تویی ،وقتی به من نگاه می کنی
شعر، تمامِ لحظه هایِ کنار توست
و من، شاعر سرزمین دستهایت
ممنون
خجالتمون دادی اين حرفها برای چيه!؟
;)
ارسال یک نظر