کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

شب سی ام

اندر حکایت سانتانا را سیناترا شنیدن و خوشحااااال در درون پریدن و به خانه رسیدن و نقاب از رخ حقیقت برداشتن و به ریش نداشته خود خندیدن....اینست حکایت امشب در کنار تمام حکایات خوش امروز


شب تون آروم

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

شب ِ بیست و نهم


در راستای تلاش فرهنگی ام برای زدودن ِ گرد ِ افسردگی و بی حوصله گی از روزهای خودم و احیانن شما ، با خودم قرار گذاشتم که بنویسم . صد البته در میان این جنس  نوشته های زورکی  چیزکی هم حتا نصیب خواننده نخواهد شد   که از همین فرصت استفاده می کنم و مراتب تاسف و معذرت خواهی ام رو  به تمام خوانندگانی که روزی گذارشان به این شب سرا افتاده و می افتد و خواهد افتاد  می رسانم  که البته این در صورتی ی که با اعتماد به نفس فوق ِ بالا نوشته های قبلی رو درختی بدانم که میوه ای نصیب ِ کس کرده است ...
خب برویم سراغ اصل ِ ماجرا ...
این خانه نشینی هایی که به برکت ماه مبارک رمضان نصیب ِ من شده است به درد لای جرز هم نمی خورد . چرا ؟ واضح است . اصولن آدمی وقتی در شرایط کاری سنگینی قرار دارد از ته دل هی خدا خدا می کند که یک تعطیلی درست و حسابی از آسمان هفتم برایش ردیف شود ولی دریغ از وقتی که دعایش مستجاب شد آن روز است که روزی هزار بار غلط کردم نثار خودش و هفت نسل ِ بعد ِ خودش می کند ( اصولن این مقوله ربطی به نسل ِ قبل ندارد که من همیشه موقع دعا کردن این موضوع رو لحاظ می کنم ) که با این بی حوصله گی و بی کاری چه کار کند . حال فرض کنید آن بدبخت دست به دعا شده هیچ فکر نمی کرده که دعاهایش درست وسط ماه رمضان مستجاب شود . غرض از تمام این غر زدن ها این بود که بگم این خانه نشینی ها زندگی ی من رو از هرگونه اتفاقی  به شدت خلوت کرده ... تمام ِ اتفاقات ِ این روزام اتفاقاتی ی که برای شخصیت های  کتاب هایی که دارم می خونم می افته ...
از تمام ِ اینا که بگذریم ، همین جوری که شما می دونین من الکی زیادی فکر می کنم . امروز شب یعنی منظورم امشبه ، از فرط بی کاری و حوصله سر رفته گی با قیافه ای کاملن متفکر به تمام ِ مکالمات ِ تلفنی ی این روزهام فکر کردم که نتیجه ی تمام ِ فکرها این بود که فهمیدم بی برو و برگرد تمام ِمکالماتم یکسره بی روح ، کلیشه ای ، رفع تکلیف ، پوچ و بی هدف در حد باد ِ هوا بوده ست . در جواب ِ تمام ِ احوالپرسی ها گفتم : خوبم ، قربان ِ شما . در جواب ِ تمام ِ چی کار می کنی ها : بی کار ، هیچی ، از صبح تا شب خونه ام . و در جواب تمام ِ سوال هایی از این دست که از مخاطب پرسیده ام هم کم و بیش همین چیزها دستم را گرفته ست لذا مکالمه رو کوتاه کرده وقت شریف ِ طرف ِ مکالمه رو نگرفته ام و دمق تر از پیش  در تارهای تنیده تنهایی ام فرو رفته و باز کتاب ورق زده ام .
بعد از تمام ِ این تحلیل ِ داده ها وارد ِ فاز ِ بعدی ی فکر شدم که :
واقعن هنر بزرگیه که آدم وقتی هیچ کار ِ خاصی انجام نداده و اصولن خیلی هم حال و روز ِ درست حسابی ای نداره بتوونه خوب حرف بزنه .و به طرف ِ مکالمه اش انرژی مثبت بده... من این کار رو نقاب  دروغ بر چهره زدن نمی دونم . واقعن هر کسی که می تونه این کار رو بکنه هنرمنده . این که این آدما همیشه با حوصله و دقت به حرف های مخاطب شون گوش می دن ،با هنرمندی جمله هاشون ُ انتخاب می کنن دلیل ِ این نیست که همیشه هم دل خوش ان هم سر خوش ... دلیلش اینه که آدم های با شعور و با معرفتی هستن که قدر ِ لحظه های با هم بودن رو می دونن . 
بهر حال هر کسی که میون هیاهو یا خلوت ِ زندگی اش به جای هر کار ِ دیگه ای تلفن رو دستش می گیره و به من زنگ می زنه حداقل وظیفه ام برای تشکر از اون آدم اینه که باهاش خوب حرف بزنم و این چند دقیقه رو به فرصتی تبدیل کنم که به خودم و به اون آدم انرژی بدم .
خلاصه  این که از همین چند ساعت پیش تصمیم گرفتم قدر ِ تمام ِ لحظه های با هم بودن رو بدونم .
شب تون آروم !

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

شب بیست و هشتم


وقتی عاشقانه زیستن فراموشم شد دیگر عاشقانه هایم نه بوی گیلاس می داد و نه طعم ِ قهوه ای تلخ
دختری که امروز فاصله ی خیال و محالش کوتاه است ؛ شاید باید برخیزد ، نگاهی به تمام قد در آینه بیندازد. شاید باید دستی بر چهره اش بکشد . میهمان ِ شهر شود تا خیابان گام هایش را به خاطر آورد . شاید لبخندی شاید دستی...؛

اما این کودک واره ها برای دختری که انگشتانش بی امان بر کلیدها می چرخند ، سال هاست که در سال های کودکی جا مانده است 
 ...
دختری که امروز ،اگر تنها قدم بزند ، جمعیتی در اوست که تنهایش نمی گذارد . نگاه در نگاهی گره زند ،نگاهش تنها قابی ست از تصویر دو چشم که دچارش نمی کند . دست بر دستی هم بفشارد، شعله نمی کشد که تن اش یک پارچه سوختن است . سر بر شانه ی کس هم که بگذارد سنگینی باری از شانه هایش تکانده نمی شود...؛
آری نه در خیابان عابری برای اوست و نه در او خیابانی برای عبورعابر...؛
وقتی تمام شاخ و برگ های سبز خیال به یک باره آتش گرفت ،حادثه ، سوختن و نابودی نبود ، آتش، ماهیت تفکرات و خیال را چنان دگرگون ساخت تا ارزش های ذاتی زندگی، ارزش هایی که ریشه بودند روزی ، به یک باره میوه ی زندگی عادی شوند تا دیگر گشودگی آغوش ها تنها معنای یاری را بشناسد و کشیدگی انگشتان ممکن ترین نشانی از پیروزی ...؛
امروز سبز هم که بپوشم لبخندم طعم سیب ِ کالی ست که فردا ها خواهد رویید...؛