کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

شب بیست و هشتم


وقتی عاشقانه زیستن فراموشم شد دیگر عاشقانه هایم نه بوی گیلاس می داد و نه طعم ِ قهوه ای تلخ
دختری که امروز فاصله ی خیال و محالش کوتاه است ؛ شاید باید برخیزد ، نگاهی به تمام قد در آینه بیندازد. شاید باید دستی بر چهره اش بکشد . میهمان ِ شهر شود تا خیابان گام هایش را به خاطر آورد . شاید لبخندی شاید دستی...؛

اما این کودک واره ها برای دختری که انگشتانش بی امان بر کلیدها می چرخند ، سال هاست که در سال های کودکی جا مانده است 
 ...
دختری که امروز ،اگر تنها قدم بزند ، جمعیتی در اوست که تنهایش نمی گذارد . نگاه در نگاهی گره زند ،نگاهش تنها قابی ست از تصویر دو چشم که دچارش نمی کند . دست بر دستی هم بفشارد، شعله نمی کشد که تن اش یک پارچه سوختن است . سر بر شانه ی کس هم که بگذارد سنگینی باری از شانه هایش تکانده نمی شود...؛
آری نه در خیابان عابری برای اوست و نه در او خیابانی برای عبورعابر...؛
وقتی تمام شاخ و برگ های سبز خیال به یک باره آتش گرفت ،حادثه ، سوختن و نابودی نبود ، آتش، ماهیت تفکرات و خیال را چنان دگرگون ساخت تا ارزش های ذاتی زندگی، ارزش هایی که ریشه بودند روزی ، به یک باره میوه ی زندگی عادی شوند تا دیگر گشودگی آغوش ها تنها معنای یاری را بشناسد و کشیدگی انگشتان ممکن ترین نشانی از پیروزی ...؛
امروز سبز هم که بپوشم لبخندم طعم سیب ِ کالی ست که فردا ها خواهد رویید...؛


۱۴ نظر:

هوردخت گفت...

نمی تونم به برکت سرعت بالای نت ، متن ُ ادیت کنم ... ببخشید

شهریور گفت...

من برم مولای روم و بیدار کنم بیاد برات کامنت ادبی بذاره و اینا

شهریور گفت...

این یعنی این که ناراحت می باشی بنا به دلایل شخصی و مملکتی ... من امیدوارم خداوند نسل این دالتون ها رو برداره

شهریور گفت...

کلاً همینجوری

شهریور گفت...

مولای روم خونه ی شمسه برم خونه ی شمس

هوردخت گفت...

با برداشتن ِ نسل ِ دالتونا موافقم یه جورایی ولی آی دا قضیه عمیق تر از این حرفهاست

هوردخت گفت...

بری خونه ی شمس حالا حالاها بر نمی گردی ، از من گفتن بود

afra گفت...

چقدر نامید
زندگی مثل یک جنگ میمونه حق هم گرفتنیست آدم میجنگه یا پیروز میشه یا نمیشه اما آدم زمانی که ببیازه در حین جنگ حداقل دیگه افسوس و یا حسرت نمیخوره ،میگه ده تا زخم خوردم در عوض چهارتا زخم هم زدم،اما اینکه جنگ نکنی و ببازی خیلی جالب نیست به تمام بچه ها گفتم وبلاگ یک رسانه است و جنگ هم باید فرهنگی باشه از اونجا که این کودتاچیان که اومدند سرکار سواد درست حسابی ندارند با همین رسانه کوچیک هم میشه به نرمی بهشون ضربه زد طرف انقدر یابو تشریف داره صبح تا شب میره هیت میزنه سر و سینه اش بعدشم میاد کپه مرگش رو میزاره نمیده فیس بوک چیه تویتر چیه این خودش یه حسنه که 80 درصد اینها یابو علفین پس میشه به راحتی انداختشون ول کن این سبز و اینها رو نامیدی این صحبت ها دکتر شریعتی میگه:اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند فقط از فهميدن تو مي ترسند.

پ.ن
کامنت اخری که در مورد رفتن به خونه شمس گذاشته بسیار مفهومی بود : )

Unknown گفت...

نمی دونم شاید من متن ُ بد نوشتم!

منظورم از تمام این سطور این بود که اولویت های زندگی ام بعد از حوادث ِ اخیر تغییر کرده ن ... مثلن مفاهیم انتزاعی مث دوست داشتن فردی تبدیل به عشق همنوع شدهُ اینااا

شهریور گفت...

ببخشید همین الان اولویت تبصره ها رو توضیح بده زود زود

شهریور گفت...

ماری من اومدم طهران نه که من و برداری ببری تظاهراتا! از من گفتن من میشینم یه گوشه ماستم و میخورم تا تو برگردی ...

شهریور گفت...

ماری من اومدم طهران نه که من و برداری ببری تظاهراتا! از من گفتن من میشینم یه گوشه ماستم و میخورم تا تو برگردی ...

شهریور گفت...

کامنت شمس ابداً کانسپچوآل نبود ... سلامم رسوند

شهریور گفت...

عمیق تر ؟ از دست رفتی ینی؟