کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

شب چهل و دوم

احمد شاملو (صرف نظر از ضدّیت غیرمنصفانه اش با رژیم شاه و عَـصَبّیت ناشایسته اش دربارة شاهنامة فردوسی) شاعری بود بسیار «طنّاز» (طنزگو) و مُدرن (در تعریف اروپائی کلمه) که شناخت شگفتی از موسیقی کلاسیک غرب و ادبیات اروپائی داشت. او بقول دوست هنرمندم - دکتر بهمن مقصودلو- براستی «شاعر آزادی» بود. شاملو از جمله روشنفکرانِ نادری بود که در آن روزهای پر تب و تاب، نسبت به حاکمیّت جمهوری اسلامی هشدار می داد و مبارزة شدیدی را علیه سیاست های شاعران و نویسندگان «توده ای» (بخاطر حمایت بیدریغ شان از امام خمینی) آغاز کرده بود که سرانجام، منجر به اخراج یا انشعاب آنان از «کانون نویسندگان ایران» گردید.

شعر درخشان احمد شاملو دربارة خمینی، بدو نام شاعر، انتشار یافته بود:
« ابلها مردا!
ابلها مردا!
عدوی تو نیستم
من،
انکار توأم! ...»
*
در کنارِ «افسونِ ماه زدگی» ی [9] اکثریت رهبران سیاسی و روشنفکران ایران، بودند روشنفکرانی که از آغاز، «صدای پای فاشیسم» را شنیده بودند و نسبت به استقرار یک فاشیسم مذهبی، هشدار داده بودند که علاوه بر احمد شاملو، باید از دکتر مهدی بهار (نویسندة کتاب معروف «میراث خوار استعمار»)، دکتر مصطفی رحیمی و خصوصاً خانم مهشید امیرشاهی نام بُرد.



شب چهل و یکم

حمالان پوچی
مرزهای تحمل را شکستند.
 تکبير برادران!...
هم‌سرايان وحدت
 با حنجره‌های بی‌اعتقادی 
حماسه‌های ايمان خواندند
 تکبير برادران!...
کودکان شکوفه
افسانه‌ی دوزخ را تجربه کردند.
 تکبير برادران!...
ما با نگاه ناباور
فاجعه را تاب آورده‌ايم.
هيچ‌کس برادر خطاب‌مان نکرد
 و به تشجيع ما تکبيری بر نياورد.
 تنهايی را تاب آورده‌ايم و خاموشی را
و در اعماق خاکستر می‌تپيم
 
 
احمد شاملو

شب چهلم

مصاحبه شاملو با مسعود بهنود سردبیر مجلهی „تهران مصور“ - اردیبهشت ۱۳۵۸ :

"انگلها به جهل و تعصب توده دامن میزنند. حکومتی جانشین حکومتی دیگر میشود که قالبش یکی است، شکلش یکی است، عملکردش یکی است. چماق و تپانچهاش یکی است. چماق و تپانچه و زندانش همان است فقط بهانه هایش فرق میکند. هر بار حرکتی در جامعه صورت گرفته که ظاهرش تغییراتی بنیادی را نوید داده ولی در نهایت امر حاصلی جز این به بار نیامده است که جلادی به جای جلادی و جاهلی به کرسی جاهلی بنشیند یا سفاکی تازه جانشین سفاکی پیشین شود. هر فردی که حس کند از آن „امیدواری سفیهانه به بهانهی تغییرات بنیادی“ کلاه بوقی گشادی برای سرش ساخته بودهاند میتواند به حافظهٔ مشترک تودهها رجوع کند و برای بیان نهایت سرخوردگی خود این کنایه را بیرون بکشد."

 بخشی از وصیت نامه شاملو :
با زبان بگو، با قلب بخواه ، و با عمل بنما که ایران را پاینده می خواهی.به نام اهورای پاک پس از من تا ایران زنده است بر مرگ من اشک مریزید. با یک پرچم ایران کفن ام کنید و به سنگ مزارم بنویسید زیر این توده ی خاک ، میان استخوان هائی کم و بیش پوسیده ، هنوز دلی به عشق ایران می تپد. پس این جا تاملی کن و بر خفته به یادی منتی گذار معبود من ایران ، ایمان من ایران ، خدای من ایران ، آری آری همه چیز من ایران بود. - پس اگر می خواهی برای آرامش روح من دعائی بخوانی.................... وبدین گونه مرا تا زیر بار سنگین معاصی خویش از پا در نیافتم نیروئی ببخشی ، به عظمت ایران دعائی کن : بگو ((ایران پاینده باد!)) و بخواه که ایران پاینده بماند، تا چون خواستی بتوانی که برای پاینده گی ایران فداکاری کنی آری همیشه بگو ((پاینده باد ایران )) با زبان بگو، با قلب بخواه ، و با عمل بنما که ایران را پاینده می خواهی...


                         
در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است، زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است، زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است، زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است، زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است، زمان کره‌اش می‌کشتند که خراب‌کار است ، امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود : تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است، حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است، عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است، صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است، فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌، کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است، روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند، چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند، و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند... و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت."

احمد شاملو


شب سی و نهم

شب سی و هشتم

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه




شب سی و هفتم

در آیدا چهره زن بازتر می‌شود و خواننده در پس هیات آیدا، انسانی با جسم و روح و هویت فردی می‌بیند.


شب سی و ششم

مرا عظیم تر از این آرزویی نمانده است
كه به جست وجوی فریادی گمشده برخیزم
ای تمامی‌دروازه‌های جهان!
مرا به بازیافتن فریاد گم شده خویش
مردی كنید...



شب سی و پنجم

دو سه ماه اول فقط همدیگر را نگاه می‌کردیم. روزی در حیاط خانه بود و من در بالکن. آمد جلو پرسید؛ «اسمت آیداست؟» هیچ وقت یادم نمی‌رود. یک لحظه حس کردم آنچنان دارد به سمت دلم هجوم می‌آورد که فکر کردم دارم از پشت می‌افتم.
شوکه شدم. کمی‌خودم را گرفتم و گفتم «شاید،». دوست نداشتم حرفی رد و بدل شود. مشتاق آن لحظه های خاموش آکنده از حس بودم.