کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

شب شصت و سوم


چند شب ِ که فقط به اندازه ای که من ُ هوایی کنه ، من ُ سرخوش کنه ، من ُ سر ِ شوق بیاره  لطف می کنه ُ قدم سر ِ چشمم میذاره ُ ، بنده نوازی می کنه ُ مهمون میشه .
تا عطرش توو اتاق بپیچه َُ تا من بتونم قدم های مستم ُ به پنجره برسونم، فقط جای پاهاش سهم ِ حضورش ِ برای من . من اما راضی ام به همین کوتاه ُ همین ناگهانی ُ همین بکر ِ ریز ریز ِ بودنت و منتظرم برای بیشتر ِ بودنت ، باران بانو...



هیچ نظری موجود نیست: