کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

شب شصت ام


ساعت ها هم که به سقف خیره بشم ، جز سپیدی چیزی نمی بینم . سپیدی ها را دیدن هم جزو خیاله . ساعت ها هم که به سقف خیره بشم  هیچی نمی بینم . می خواستم شب تولدم بنویسم : من تمام لحظه هایم را زیستن می خواهم . تمام لحظه هایی که تو، بر من، بر ما، حرامشان کردی . از بیست و دو سالگی فقط یه حجمی از زمان بدون ِ احساس ِ زندگی برام موند . ساعت هایی زیادی که به یاد نمی یارم چطوری طی شدن . احساس زنده بودن احساسیه که فکر می کنم باید زیر ِ آسمونی که اینجا نیست پیداش کرد . زیر ِ این آسمون ، روی این خاک ،فقط میشه مُرد . فکر می کنم برای درک زندگی باید از زیر ِ این آسمون  رفت ، باید رنگ آسمون های دیگه رو دید  .باید زندگی رو از آدم هایی که زندگی می کنن  یاد گرفت . نمیشه با فکر ِ مرگ زندگی کرد ، نمیشه برای مرگ زندگی کرد ، نمیشه روو خاکی که مرگ عادی تر از زندگیه ، زندگی کرد .
آرزوی سپید بودن ِ روزهای  این تقویم ، پر رنگ ترین ِ آرزوهام بود .اما امروز  سیاهی و سپیدی ش برام بی رنگه . هیچ سپیدی ای نمی تونه از حجم روزهای سیاهش  کم کنه . هیچ سپیدی ای نمی تونه حافظه ی سیاهی ها رو از ذهن ِ آدم های این خاک ، پاک کنه . اینجا خنده هاش برام طعم ِ زهرِ ،شادی هاش وجدان  نا آروم ، موفقیت هاش عبور از مصیبت . بعد از هجوم تمام سیاهی ها ،بی رنگی ی روزهای تقویم ،سهم ِ امروزهامه.
 نه غر می زنم ، نه شکایت می کنم .نه بحث می کنم . برای ایران،از امروز  تا همیشه، سکوت می کنم .

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
تا این ای دی اس ال ِ وصل شه ، نمی تونم بیام فیس بوک . توو اینباکس ام پیام های مهربون تون رو دیدم . فعلا این تشکر ِ کلی رو قبول کنین تا بعد که دونه دونه بیام تشکر . یه عالمه مرسی !!!

هیچ نظری موجود نیست: