کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

شب پنجاه و پنجم


این وبلاگ هم برای من عامل ِ وسوسه ی خوبی شده ها ، خودمونیم . چه واژه ای « عامل وسوسه » ! منظورم این بود که وسوسه انگیزه  ،آره وسوسه انگیز بهتر شد . من عادت دارم بعضی وقتا کلمه هایی که هیچ ربطی بهم ندارن رو کنار همدیگه قرار بدم ، یادمه یه بار که داشتم این کارو می کردم یه نفر بهم گفت نکنه با این حرف زدنت شعر هم می نویسی ؟!! راستش خجالت کشیدم بگم : آره ، بعضی وقتا .... خلاصه ، بگذریم از این جریانات . همچین هوس کردم یه مشت اراجیف بنویسم از زنده گی پر بارم !!!
باز این تابستون مهربون (الان تابستون هنگ می کنه این حرف ُ راجع بهش زدم چون عادت داره بهش بد و بیراه بگم )روزهای فرااااخ ِ بسیار مفرح ِ تنبلی و بیکاری رو  برای من فراهم آورده شدید که جا داره واقعا ازش تشکر کنم ، دستت درد نکنه ، ایشالا جبران کنم !



 مقوله ی تنبلی مقوله ای ی که ماشالا روز به روز دریغ از دیروز بای دیفالتشه . یعنی اولا که ساعت هفت و هشت بیدار می شدم الان کاملا شیفت پیدا کردم تا یازده؛ شب از اون ور می ره تا خروسخون این از اوضاع خواب . اولا ام پی تیری کتاب می خوندم الان شیش روز یه بار ده صفحه . اولا زبان می خوندم روزی یه درس !! الان سه روز یه بار کتاب ُ از رو میز می ذارم توو کتابخونه و بر عکس که خاک نگیره . خلاصه این که اولا که جوون بودم زنده گی بسی بهتر بود .

خدمت دوستانی که خبر ِ خوش ُ نشنیدن بگم که بالاخره هر کی یه روزی لیسانس می گیره منم دارم می گیرم ! البته می گن مسری نیستها ... شماهایی که هنوز نگرفتین خیال نکنین که به این زودی ها می گیرین !!! نـــخـــیر خون دل ها باید بخورین ، زحمت ها باید بکشین ، از روزی که تصمیم گرفتین بالاخره لیسانس رو بگیرین باید درس بخونین جانم ، الکی که نیست . زنده گی سخته، لیسانس گرفتن سخت تر . خلاصه این ها رو گفتم که بگم حالا که لیسانس گرفتم دیگه باید فوق لیسانس هم بگیرم دقیقا  ازهمون جهتی که " موفقیت ، گذر از یک بحران به یک بحران دیگر بدون ِ هیچ اشتیاقی است. "   در نهایت این که این تنبلی هم خیلی وفا نداشت دور نیست که دوباره درس خوندن ها شروع بشه تا من به یک موفقیت دیگه بدون هیچ اشتیاقی برسم . البته دور نیست که چه عرض کنم خیلی هم نزدیکه .

یه وقتایی که می شینم هی برای خودم برنامه می چینم ، انقد حجم این برنامه ها بالا می ره که فکرشون هم خسته ام می کنه چه برسه تلاش برای رسیدنشون . دردناک ترین قسمت قضیه هم اینه که احساسم به زندگی ، حس توامان عشق و نفرت ِ ! برای قسمت ِ عشقش رسیدن به همه ی این ها بی معنی ی ، بدون داشتن ِ همه ی این ها هم می تونم از زندگی ام لذت ببرم ، تمام این ها رو برای اون قسمت ِ نفرتش می خوام انجام بدم ، از این جهت دردناکه .همیشه وقتی به این جاها که می رسم صدایی از درون همیشه ، بی وقفه ، بدون اندکی خسته گی می گه : کاش هیچ وقت به دنیا نمی یومدم .

فکر می کنم توو کتاب ِ برادران کارامازوف ِ داستایوسکی خوندم که نوشته بود : بچه هایی که ناخواسته به دنیا می یان ، توو زندگی شون زیاد پیش می یاد که دوست دارن کاش هیچ وقت به دنیا نمی یومدن ،( البته داستایوسکی مث من ننوشته بودا ، خیلی بهتر نوشته بود ، من مضمونش ُ نوشتم . ) خاله ام این موقع ها یه اصطلاحی داره که نمی دونم بنویسم یا نه ولی می گه آدم دلش می خواد لباشُ ببوسه ، آره واقعا وقتی این جمله رو خوندم دلم خواست.... بعله بنده ناخواسته بودم و این احساسی که داستایوسکی جون گفتن برام زیاد پیش می یاد . 
دارم کم کم به آخر های اراجیف می رسم ، خوشحال باشین... دیگه زنده گی من هم این روزها این شکلی ی ، فعلا آرومه ، خوبه ، به زودی دوباره می افته روو  دور ِ سرعت . یه دو خط هم براتون شعر می خونم که حداقل این همه خط هیچی نداشت،دو خط آخرش خوب باشه . این شعر رو این روزها خیلی دوسش دارم، اسمش "هجرت " ِ :

اباطیل ِ باطلانی را
که از مِهر خاک می گویند
بشنو
بگذار
بگذر.
خاک ِ من نه مهر
که قهر ِ خاک را
به من آموخت .
و گریختن از خانه را
و رمیدن از خودی
و پذیرفتن بیگانه را .


بهمن فرسی جووونم نوشته ، طولانی ی ، قسمت ِ اولش ُ نوشتم براتون .یه شعر خیلی خوشگل هم داره اسمش " زبان " ِ . یادم باشه اونم حتما براتون بنویسم .  شب تون آروم .


  

۱ نظر:

afra گفت...

خیلی خوب بود مخصوصا قسمت اول ،اصلانم اراجیف نبود خیلیم خوب بود،ملموس تره،راستی مبارک باشه ایشالا فوق هم میگیری ، راجب عشق و نفرت هم بگم که عشق باعث میشه ادم پیشرفت نکنه ولی نفرت لامصب ادم رو همچین میبره جلو >:)
:))