کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

شب شصت و یک ام


یه زمان هایی تووی زندگی پیش میاد که آدم مجبور میشه با خودش رو راست باشه و یه واقعیت هایی رو بپذیره . الان هم از همون زمان هاست ولی من واقعا نمی دونم باید این حس پذیرش رو از بالا به پایین در خودم ایجاد کنم یا از پایین به بالا . چون نه سرم که نمادی از عقلی ی که خدایی نکرده تووی این تن وجود داره حاضر ِشروع عمل پذیرش ُ بپذیره نه پاهام  که نماد ِ گذر از روزهای سخته . بهر حال باید یه جورایی بپذیرم ؛ بپذیرم که دیگه نه تو اون آدم قبلیه هستی و نه شرایط ، شرایط قبل . شاید همه چی خراب شده یا شایدم همه چی درست شده . فقط این وسط هنوزم نمی دونم چرا من دلم برای اون سال ها ، برای اون روزهاش ، برای اون شب هاش ، برای اون لحظه هاش خیلی تنگ میشه؟!!!

هیچ نظری موجود نیست: