کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

شب پنجاه و یکم

غریبه ای را می مانستی که جز تمام قد ِ پیکرش
 آشنایم بود

بی آن که بدانی
چشم های نمناک دوخته به نگاهم
همیشه بر مژه هایم
سنگینی کرده اند

بی آنکه بدانی
من قاب می گیرم
 تمام لبخندهای مسافر چمدان به دست ِ بی سبب را


* این چند خط رو از وسط یه شعری که هیچ وقت کامل نشد این جا آوردم . وسط خط خطی هام پیداش کردم . شاید یه روزی کاملش کنم . شاید .

۱ نظر:

afra گفت...

حتما کاملش کن خیلی خوب بود.