کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

شب چهارم


وقتی از صبح تا شب خونه باشی احتمال ِ این که اتفاق ِ خاصی برات بیفته خیلی کمه . وقتی صبح پلک هات ُ باز می کنی می بینی امروز حضورت تووی خیابون های شهر زیادیه ، اون قدر خسته ای که نمی تونی خودت ُ روی پاهات تصور کنی ، آره بهترین کار همینه ، تووی همین وضعیت چند ساعت دیگه به خودت استراحت بدی و بذاری امروز اتفاق خاصی برات نیفته .

می تونی دیرتر بیدار شی ، دوش بگیری ، سر ِ میز ِ صبحانه بعد از چهار پنج روز کنار ِ مامان بابات بنشینی ، باهاشون حرف بزنی و یه صبحونه کامل بخوری که هر روز دیر جنبیدنات تو رو ازش محروم می کنه . می تونی می تونی می تونی بدون ِ خسته گی فیلم ببینی ، کتابات ُ ورق بزنی ...

حتا ممکنه اتفاقای خیلی بهتری هم بیفته ، مثلن گوشی ات زنگ بزنه و دوستت پشت ِ خط باشه و بگه چند دقیقه دیگه تووی اتاق ِ توئه . بعدش یه اس ام اس بیاد بفهمی اون یکی دوستتم با این یکی دوستت با همدیگه هماهنگ کردن تا تووی یه روز ِ بارونی مهمون ِ تو باشن ...

می تونی یه عصر ِ بارونی اون قدر شاد باشی و بخندی که نفهمی ساعت چه جوری می گذره .

بعدش می تونی بشینی پشت ِ میزت و به بهانه وبلاگی که راه انداختی ،امروزت رو مرور کنی ... آره امروز هم این جوریا گذشت .


شب تون آروم

۱ نظر:

ماهايا گفت...

من دل نوشته هاتُ دنبال مي كنم...بنويس...بنويس