کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

شب دوازدهم


سلام

امشب حرف هام روی دلم سنگینی می کنه . می ترسم این جا کم کم به دفتر یادداشت های روزانه تبدیل بشه .

امروز روز ِ سنگینی بود برای من . امروز خیلی زیاد دلم برای یک نفر سوخت ولی دیشب همین جا نوشتم : آدم ها هرچی تووی زندگی شون دارن ، نتیجه ی انتخاب هاشون ِ . واقعن به این جمله اعتقاد دارم .

بیاین فرض کنیم یه آدم یکی دیگه رو اون قدر دوست داره که همین امشب قرار بوده بره خواستگاری و قول و قرارهای ازدواج رو بذاره . ولی همین امروز کاملن به این نتیجه می رسه که اون یکی اصلن دوسش نداره و دختره می گه می خواد ازش جدا بشه ...

نمی دونم اگه من جای اون آدم بودم الان چه حس و حالی داشتم ؟!

وقتی بر می گردم و حرف هایی که تووی این دو سال برام تعریف کرده بود رو مرور می کنم ، می بینم این رابطه تووی مدت بسیار کوتاهی باید به هم می خورده ولی این که چرا دو سال طول کشیده رو نمی فهمم ؟!
نمی دونم چرا ما اول با دل مون عاشق می شیم بعد با عقل مون سعی می کنیم همه چیز رو توجیه کنیم . هر چه قدر هم عقل مون می گه یه جای کار مشکل داره ، بازم کوتاه نمی یایم و اون قدر می ذاریم این اتفاق تکرار بشه تا دست ِ آخر با یه درد بزرگ مجبور بشیم به خودمون بیایم .
همون ابتدای رابطه هم مشخص بود که دو تا آدم ِ شدیدن متفاوت با همدیگه آشنا شدن و هر دو دقیقن می خوان همدیگرو تغییر بدن ، تازه این دو تا آدم ِ متفاوت سن شون هم کم نیست که شاید بشه امیدوار بود قابل ِ تغییر باشن . هر دو بیست و پنج رو رد کردن .
نمی دونم چرا چشم هامون روی این چراغ های قرمز می بندیم تا این جوری درست وسط چهارراه با همدیگه بد جوری تصادف کنیم ؟!
نمی دونم چرا برای وقت و انرژی ای که صرف می کنیم هیچ ارزشی قایل نمی شیم؟! نمی دونم چرا این رابطه های نصفه و نیمه ای که با وضعیت فعلی ی کشورمون داریم رو فرصتی برای شناخت از همدیگه نمی دونیم ؟! چرا فقط می خوایم کسی باشه ،همین ؟! چرا این قدر ساده به همه چیز عادت می کنیم ؟! چرا تفاوت هامون رو جدی نمی گیریم ؟! چرا اختلاف سلیقه هامون رو جدی نمی گیریم ؟! چرا به خودمون فرصت شناخت نمی دیم ؟! چرا عجله می کنیم برای صمیمت بیشتر ؟!

شاید به هم خوردن ِ این رابطه همین الان بهتر از یه طلاق ِ احتمالی تووی شیش ماه ِ دیگه باشه که مسلمن بهتره ولی چیزی که این وسط بهش بهایی داده نمی شه خودمون هستیم .

هر رابطه ی که به آخر می رسه ، انگار اون آدم تیکه ای از دلِمون رو که خونه اش بوده با خودش می بره و جای زخم اش تا همیشه که یادش می افتیم می سوزه... شاید این اتفاق بارها برامون پیش بیاد و دست ِ آخر روزی برسه که دیگه قلبی تووی سینه نمونده باشه که بشه با کسی قسمتش کرد ، دیگه دلی نمونده باشه که بشه کلیدش رو دست ِ کسی سپرد . اعتمادی نمونده باشه که بشه یه زندگی رو بر پایه های اون بنا کرد . دیگه توانی نمونده باشه برای دوست داشتن و دوست داشته شدن .
این یه دروغ ِ بزرگه که آدم ها می تونن کسی رو که روزی دوست داشتن و الان تووی زندگی شون نیست فراموش کنن . هیچ کس نمی تونه تیکه های قلبش رو فراموش کنه . خوشبخت اون آدم هایی که یه بار عاشق می شن و با عشق شون تا همیشه می مونن .

بهم می گفت حداقل تا سه ماه دیگه نمی تونه راجع به هیچ آینده ای فکر کنه ولی من فکر می کنم خیلی بیش تر از سه ماه زمان لازمه تا بتونه بر زخم هاش مرهم بذاره ...
به هرحال آدم ها هرچی تووی زندگی شون دارن ، نتیجه ی انتخاب هاشون ِ .



پ.ن : من هنوز عدد ِ سنم دو رقمی هم نشده که بخوام انگشت ِ اشاره ام رو به سمت ِ کسی بگیرم . مخاطب ِ تمام ِ این چراها خودم هستم ...

هیچ نظری موجود نیست: