کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

شب یازدهم


سلام

ـ امشب شعر نداریم ، یعنی نشد ، یعنی هر کاری کردم نشد . امید ِ آمدن ِ لغتی ، لغتی که نمی آید .

ـ امروز تمام ِ نوشته هایی که دوس شون داشتم ُ رو نت گذاشته بودم مرورشون کردم . کلی خاطره برام زنده شد . خاطره گاهی اوقات لذت بخش ِ ، اونم زمانی ی که هنوز هم زنده باشه ، با یه ریشه هایی به گذشته ی آدم وصل باشه ولی خاطره هایی که دیگه زنده نیستن یه جورایی حسرت رو تووی دل ِ آدم زنده می کنن .
امروز وقتی داشتم نوشته ها رو می خوندم ، گاهی لذت می بردم و گاهی حسرت می خوردم .
همیشه آدم ها حسرت ِ چیزهایی که از دست دادن ُ می خورن ولی این حس ِ من یه جورایی حسرت ِ از دست دادن ِ چیزی نبود ، بیش تر حسرت ِ از دست دادن ِ یک حس بود . همون حسی که بدون ِ اون جهان بی فصل می شه . آره همون عشق . ... به هر حال ، آدم ها هر چی تووی زندگی دارن ، سهم ِ انتخاب ها شون ِ .

ـ راستی الان مسنجرم ُ باز کردم یه نفر آفلاین گذاشته بود که این آیدی هک شده ، امیدوارم یه شوخی ی لوس ِ نتی باشه مگر نه کل ِ زندگی ی سی سد و شصتم به باد می ره .

ـ جدیدن خیلی به کار کردن تووی یه هفته نامه ای مجله ای چیزی فکر می کنم . جدیدن خیلی . آره فقط فکر می کنم .

ـ شب تون آروم .

هیچ نظری موجود نیست: