کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

شب نهم

گفتی مرا بنویس و من نوشتم ات

برای به یاد آوردن ِ این لحظه ی آشنا
حتا به خورشیدی هم نیازم نیست
تا نارنجی بتابد
بر تمام ِ عقربک های تنهایی ام

تا دلم
شهر ِ تنم را باز نشناسد
آن ِ آمدن ِ توست

قلم که با تپش هام میزان شد
شکل ِ نوشتن ام
نوار ِ قلبی بیمار را
بر کاغذ
بالا خواهد آورد


پ.ن1 : بیمار ِ خنده های توام ، بیش تر بخند


پ.ن 2: امروز وقتی قلبم شدیدن تند می زد ، نا خودآگاه ساعت ُ نگاه کردم ، دقیقن هشت بود ؛ یعنی دقیقن همون ساعتی که شروع می کنم به نوشتن ... انگار شعر این روزها با ساعت ِ بدنم تنظیم می شه . اتفاق ِ بسیار خوشایندی بود که دلم می خواست ثبت ِ لحظه های شب ِ هزار و یکم بشه ...

هیچ نظری موجود نیست: