کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

شب دوم


حضور خیابان ، حضور آدم ها ، حضور شهر و حضور ِ من . دوباره شب لباس سیاهش را از دستان خورشید عاریت گرفت تا تمام ِ حضور به چهار دیوار ِ این اتاق ختم شود . به تداوم تکرار این روزها ، امروز هم به شب رسید .

..... در پس روزهایی که به فاصله گذشت،نگاهم کرد و گفت : چه قدر خانوم شده ای !
به خانه که می رسم آینه در من مرا می نگرد . من همانی ام که در گذار روزها جا مانده ام و او در من حال ـ ی را می بیند که بازمانده ی گذشته ی من است . جا افتاده ام در گذر از روزهایی که به یاد نمی آرمشان . و او هنوز آنی ست که بود و من در لبخندش ـ به زعم ِ او ـ کودکی هایم را مرور می کنم . کودک واره گی ای که بزرگ شدن می دانستمش . برایم روزهای شاد آرزو می کند و من برای او سربلندی تا دیداری دیگر که به فاصله ها خواهد گذشت و آن روز خواهدم گفت : چه قدر ... نمی دانم !


...... به دنیایی زندگی کردن می آموزیم که هیچ اش به ایده آل نرفته و من نمی دانم که تو که من چه بی هدف در پی ایده آلی می رویم که حضورش ناممکن است، که تو که من چه سخت می گیریم دنیایی را که هیچش به ایده آل نرفته. تو برایم آرزوهای محال می کنی و من لبخند می زنم به رویای شیرین ات و سکوت می شوم به رنگ ِ بی رنگی ی دنیایی که هیچش به ایده آل نرفته و تو رنگ ِ بی رنگی صدایم را از میان خطوطی که به گوش هایت می رسند نخواهی دید .


..... همیشه از نگرانی هایش می گوید . نگرانی های پس از مرگش . نگران ِ تک تک واژه گانی ست که به فراخور ِ وظیفه در کلاس درسش، مطرحش می کند . دایم نگران ِ حق الناسی ست که بر گردنش افتاده یا خواهد افتاد و امروز مرا با تمام ِ نگرانی هایش از حق الناس بی خبر می گذارد و کلاسش را تشکیل نمی دهد . و من تنها عقربه هایی را مرور می کنم که ساعت ِ نه و نیم ِ صبح را به چهار ِ عصر کشانید تا سر ِ کلاسش حاضر شوم . این همه لحظه که هدر رفت میان ِ حرف های بی ربط ، خیابان های بی ربط ، آدم های بی ربط تا ساعت به چهار عصر برسد . این همه لحظه که می توانست در آرامش ِ این اتاق سپری شود ولی نشد تا او سر ِ ساعت ِ چهار کلاسش را تشکیل ندهد . آن قدر نگران ِ حق الناسش است که از حق ِ لحظه هام می گذرم .

..... وقتی کسی تمام ِ سوال های بزرگ زندگی ات را در مشت دارد و مشت هایش را به مرگ می کوبد و هیچ پاسخی که پاسخ مطلق تو باشد، نمی یابد ، هم کمی احساس تنها نبودن می کنی و هم کمی احساس نا امیدی .
ـ مُهر هفتم رو دیدم و در نهایت شوالیه به دست ِ مرگ ، دست در دست ِ دیگران رقصید ؛ باید چند بار ِ دیگه ببینمش ـ

.
.
.
رویایی در مقدمه مجموعه شعر ِ جدیدش چند خطی نوشته که عجیب شونه هام ُ لرزوند ، عجیب به دلم نشست و عجیب احساس کردم چقدر دوسش دارم . فردا شب مقدمه ی کتاب رو براتون می نویسم با یکی از شعراش .

شب تون آروم

هیچ نظری موجود نیست: