کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

شب نوزدهم

اینم متنی که برای لوح ِ تقدیر ِ استادا باید می نوشتم :

این سطور را به یادگار از بهترین سطور ِ عمرمان که در دانشکده ی علوم ریاضی دانشگاه شهید بهشتی و در کنار شما گذشت ، رقم زدیم .
ما به قدر ِ همت مان کوشیدیم تا غبار ِ جهل را از حافظه ی کشوری بزداییم که در نهانی ترین لایه های خاطرش ، دیروزهایش را نور می یابد و دریغ که امروزهایش سایه است !
ما به قدر ِ همت مان کوشیدیم چرا که چون شما ، کمال آرزوی مان را در فرزندی شایسته ی خاک ِ ایران زمین بودن می دانیم .
امید که رهروانی دل سوز ، پویا و کارآمد برای راهی باشیم که شما روزی رهروانش بودید و اکنون راهبرش هستید .
سپاس تان !

پ.ن یک : این متن رو که برای راضیه خوندم ، گفت بازم که مثل ِ همیشه خودتون ُ تحویل گرفتی و استادا رو بی خیال شدی . برام یه خاطره از سوم راهنمایی مون تعریف کرد که اون موقع هم تووی کل ِ برنامه ای که برای روز ِ معلم تدارک دیده بودیم فقط خودمون رو تحویل گرفته بودیم . راست می گن ذات ِ آدم ها عوض نمی شه ها .

پ.ن دو : یعنی باید یکی دیگه بنویسم ؟ باید بازم ادیت کنم ؟ وای نه !!


۱ نظر:

Unknown گفت...

ادیت نکده هم تاثیر گذار بود