کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

شب یکم




سلام !
فکر می کنم بعد از روزهایی که سکوت حضور ِ قاطعانه اش ُ بر روزهای من به تماشا نشسته بود ، فرصت ِ خوبی ی که دوباره شروع کنم به نوشتن برای فرار از روزمره گی . روزهایی که یادگاری از خودشون به جا نذاشتن تعدادشون اون قدر زیاد شد که از من سر رفتند و دوباره بر آن شدم که خودم رو از این باتلاق نجات بدم .
سلام !
این دنیای مجازی اتفاق ِ خوبی برای من بود ، گرچه هیچ وقت به خوب بودنش اعتقادی نداشتم ولی وقتی مرور می کنم می بینم دست ِ کم، کمتر دچار روزمره گی می شدم و البته خوب ترین بخش اش یافتن ِ دوستان ِ خوبی بود که هر جوری حساب می کنم می بینم امکان ِ یافتن شون تووی دنیای واقعی ، واقعن بعید بود .
دنیای مجازی ای که سیصد و شصت درجه چرخید و دوباره به نقطه ی اول برگشت و این روزها دیگه اونقدر سکوت از دیوارهای خونه هاش بالا رفته که باید بر سر در ِ خونه هاش با خوش سلیقه گی ی همیشه گی مون از «هفتاد سنگ قبر» ِ رویایی یکی رو انتخاب کنیم و رسمن اعلام نیستی کنیم .
سلام!
من قصه گوی خوبی نیستم اما اسم ِ اینجا رو گذاشتم « شب ِ هزار و یکم » که یادآور هزار و یک شب و شب هزار و یکم بیضایی و شب یک شب دو فرسی ی برای من . این جا قرار بیش تر روزنوشت باشه یا به عبارتی شب نوشت . باغ ِ آینه همیشه برای من مقدس بوده و هست به خاطر ِ شاملوی بزرگ ؛ به خاطر ِ اسم ِ بزرگش همیشه با ترس و لرز اون جا چیزی نوشتم و همیشه سعی کردم آینه بودن ِ نوشته ها رو حفظ کنم . این جا می خوام راحت تر باشه ، آسون تر باشه و خودمونی تر . به خاطر ِ همین این جا رو باز کردم .

از تمام ِ این حواشی راجع به بلاگ بگذریم یه ذره می خوام از این روزام بگم .
سلام !
تا چشمام ُ بستم و باز کردم رسیدم به نیمه ی اردیبهشت . انگار این دو تا هشت هم قرار نیست با من راه بیان ، دست ِ همدیگرو گرفتن بدو بدو دارن می رن .
انقدر این سکوت روی روزهام نشست که سنگینی اش کمرم ُ شکست . چهار پنج روزه که حسابی این کمر درد امونم ُ بریده و هر صبح اولین فکری که بعد از باز شدن ِ پلک هام می کنم اینه که : یعنی الان کمرم بهتر شده دیگه ! اما وقتی می بینم نمی تونم مث ِ یه آدم سالم بلند بشم و بشینم و تا یه تکون می خورم کمرم درد می گیره واقعیت محکم می خوره توو صورتم که : نخیر ، امروز هم این درد مهمونمه .
این از وضعیت جسمانی و حال وضعیت درس و دانشگاه ...
مامان بد جوری این ترم سر ِ دانشگاه رفتن ِ من حساس شدن . قدرتی ی خدا این ترم کمترین آمار ِ غیبت رو داشتم و حضورم در لحظه لحظه ی دفاتر حضور و غیاب به عنوان دانشجوی نمونه به ثبت رسیده .
دوستای نزدیک می دونن که من خیلی علاقه ی خاصی به رشته ام نداشتم ولی این ترم یه ذره بفهمی نفهمی ورقم برگشته ، بععععله ، یعنی منم از رشته ام خوشم اومده و علتش حساسیت ِ مامان نبوده ، علتش وجود ِ یه درس ِ کاربردی بوده که به من احساس ِ موثر بودن و مفید بودن داده ... خلاصه این که تمام ِ اندک زمانی رو که ترم های گذشته به شیوه ی گول زدن ِ خودم با این روش که : حالا یه ساعت درس بخون بعدش بیست و سه ساعت رمان می خونی،شعر می خونی ، فیلم می بینی و و و الان یه ذره بیش تر از اندک زمان، درس رو با علاقه می خونم ...
اینم بگم که چند وقت ِ دیگه قرار ِ جشن فارغ التحصیلی بگیریم و منم قول دادم که یه متن بنویسم ولی از شما چه پنهون که هنوز یک حرف هم ننوشتم چه برسه به متن . علتش هر چیزی می تونه باشه، تنبلی رو هم در درجات اول لحاظ کنین ولی مهمترین مشکل اینه که نمی دونم باید چی بنویسم !!! یه علت ِ دیگه اش هم اینه که این ترم قرار بوده ترم ِ آخر دوره ی لیسانسم باشه ولی از اون جایی که اصلن درس نخوندم ُ هی پشت ِ سر ِ هم درسام ُ افتادم حالا حالا ها در خدمت درس و دانشگاه هستم ، از این رو حس ِ کسی که می خواد با دوره ی لیسانس با همه ی سرخوشی هاش خداحافظی کنه و وارد ِ فاز ِ جدیدی از زندگی بشه رو ندارم پس تمام ِ این چیزا باعث می شه که نتونم فکرم ُ جمع کنم برای یه متن خوب . به هر حال هر گونه پیشنهادی داشته باشین با کمال ِ میل استقبال می کنم ...
خب تا همین جاها بسه دیگه...
شب تون آروم ....
.


.


.


پ.ن یک : این چند جمله رو هم برای بریده شدن ِ گوشام می نویسم : مستر میم ! من خودم می دونم قرار بوده از بهمن سال هشتاد و هفت حالا نشد دیگه اسفندش بیام کلاس شعر و اینا و کلن یادمه که گفتی به این حرفای من امیدواری نیست . اینا رو نوشتم که بدونی : آره ، خودمم می دونم که بهم هیچ امیدی نیست . نشون به اون نشون که هنوزم نیومدم و الان درست بیشتر از یک ماهه که هیچی ننوشتم . بهر حال دیگه این دست تو و این گوش های من ! خواهی ببر خواهی ببخش که در هر دو صورت واقعیت اینه که من بیش از یک ماهه که هیچی ننوشتم .

پ.ن دو : این رو هم برای جمیع طرفدارانم(: دی ) می نویسم : دوستان ! من فیس بوک بیا نیستم ، لطفن با هر گونه سلاح گرم و سرد من ُ تهدید نکنین .این فیس بوک واقعن پدیده ی وقت گیریه . مرا همین خیل (!) دوستانی که دارم بس. ...

۱ نظر:

Unknown گفت...

این سکوت ِ نا خواسته که می رسد ، حواس ِ دل بدجور به فرار از این دام می رود . نتیجه اش این می شود که : قلم بی کار و صفحه سفید می ماند !پس بنویس تا دل ات را سر جایش بنشانی . . .
.
.
قصه های روزمره هم خوب از آب در می آن مخصوصا اگر روزمرگی های تو رو به اسارت ِ این چهار دیواری بکشونن ، پس بنویس . . .
.
.
من شیفته ی همیشگی این گول خوردن بودم : "حالا یه ساعت درس بخون بعدش بیست و سه ساعت رمان می خونی،شعر می خونی ، فیلم می بینی و و و الان یه ذره بیش تر از اندک زمان، درس رو با علاقه می خونم ... "( : دی )
.
.
فعلا همین !
.
.
والسلام !