کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

شب هفدهم


وقتی غروب بر شهر سلام می گوید
برای من فرقی نمی کند که امروز روز ِ چندم ِ کدام تقویم است
همه ی غروب ها برای من غروب جمعه ی تابستان کسلی ست
که بر دقایق ِ بی تابی هام کش می آید

همین که غروب آمد و نشست و به ابرها چای نوشاند
من دل ام تنگ ِ تمام ِ آدم هایی می شود
که روزی جایی دیده بودم شان

و امروز که از قضا مثل ِ همیشه غروب ِ جمعه ای هم نیست
آن قدر حجم ِ دل تنگی ام وسیع است
که حضور ِ تمام ِ آرزوهای گمشده و فراموش شده ام نیز
مرا خوشبخت نمی کند

بار سنگینی ست
سبکی ی تحمل ناپذیر هستی !

۲ نظر:

شهریور گفت...

تمام آرزوهای نداشته ام نیز
مرا
در میان برهوت حقیقت
مرا به قطره اشکی
یاری نمی دهند



...

ماهايا گفت...

همین که غروب آمد و نشست و به ابرها چای نوشاند
من دل ام تنگ ِ تمام ِ آدم هایی می شود
که روزی جایی دیده بودم شان

اين قسمت ُ خيلي دوسش داشتم