کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

شب پنجم



امشب اصلن یادم نبود که شب هزار و یکم ای بود که هر شب باید چند خطی تووش می نوشتم . اومدم نت ، تازه یادم افتاد ولی خواستم برم تووی فاز ِ تنبلی که کامنت ِ ماهایای نازنین رو دیدم . با این اوصاف دیگه نمی شد تنبلی کرد .

....

ناخودآگاه یاد ِ یکی از شعرهام افتادم :

تنهایی ، تنهایی ، تنهایی

میراث ِ جاودانه ی آدمی!

سایه ی سنگین ات

فرزند ِ کدام آفتاب ِ نتابیده است ؟!!


خدا رو شکر سوژه پیدا شد ...

من اعتقاد دارم دو وجه از زندگی هست که همیشه سایه ی سنگین اش رو لحظه ها حس می شه : تنهایی و رنج .

من با تنهایی مشکل ِ خاصی ندارم و حتا تنهایی رو ترجیح می دم به مصاحبت با انسان هایی که حضورشون همراه با حس ِ مثبتی نیست . من حتا تنهایی رو دوست دارم و یادمه یه جایی همین حوالی نوشته بودم که من همیشه احساس تنهایی می کنم حتا وقتی که در جمع ِ آدم های دیگه هستم .ولی همیشه نسبت به این حس ِ تنهایی درونی احساس نگرانی دارم .

اینکه تنهایی برای من یک فشار ِ روحی نیست من رو نگران می کنه ، از این بابت که می دونم می تونم سال ها تنها باشم و تنها زنده گی کنم و احساس خوشبختی هم داشته باشم. نگران ِ اصلی ام این جاست که اگر روزی زنده گی به گونه ای پیش بره که قرار باشه دیگه تنها نباشم ، اون وقت ... آره ! من بیش تر نگران ِ اون آدمی هستم که قراره روزی سهم ِ تنهایی من رو با من شریک بشن .

من نگرانم از این بابت که سال های متمادی تنهایی سبب می شه حضور ِ یک انسان ِ تازه تبدیل به یک معضل بشه . این که دیگه نتونم حضور ِ کسی رو در خلوتم پذیرا باشم ؛ چون تنهایی برای من یک فشار ِ روحی نیست بلکه به گونه ای آرامشه ، این که تنهایی برای من به معنای انتظار ِ برای حضور ِ دیگری نیست ...


ولی در مقابل ِ این حس نگرانی یه حس آرامش هم هست ، آرامش از این که روزی که باید تنهای تنها همه چیز رو رها کنم و برم ، می دونم اون روز و اون لحظه برای من لحظه ی سختی نیست ؛ این که می دونم لمس ِ اون لحظه برام تازه گی نداره و راحت می تونم باهاش کنار بیام .... البته گاهی هم فکر می کنم دارم یه جورایی ترس ِ از اون لحظه رو برای خودم تعدیل می کنم ...

.

.

.

شب تون آروم



پ.ن : همیشه از نوشتن راجع به خودم فرار می کنم . علتش هم اینه که فکر می کنم خیلی مطالب ِ مفیدتر و بهتری هست که نوشتن شون بِهِم این حس رو می ده که وقت کسی رو به بازی نگرفتم . این چند نوشته رو بذارید به حساب ِ این که دیواری کوتاه تر از خودم پیدا نکردم یا این که از بی موضوعی توو کوچه علی چپ گم شدم .
پ.ن : یه بار هم راجع به رنج می نویسم .

۲ نظر:

بانو گفت...

بی تابی انگشتانم
شور ربایش نیست،عطش تنهایی ست

ماهايا گفت...

مي دوني سنجاب كوچولو! همه ي ما يه جورايي تنهاييم!بعضي باورش كرديم،بعضي نه! همه ي داستان همينه.