کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

شب بیست و یکم


گاخشی : او از ایزدان است ....
شیخاگ :چون نیک در انسان نگریستم و به زاری اقبال او پی بردم ، بر آن شدم از سریرخویش فرود آیم و به چاره جویی دردهایش بپردازم . با خود گفتم سزا نیست که من این گونه بر اریکه ی فاخر خیش بیارمم و انسان خاکی ، چنین بد سرشت و بد فرجام روزان و شبانش را به سرابی و سرابی بگذراند . شاید که بتوان اگر نه بر تمام ِ دردهایش ، به چند دردی از آن ها شفایی آجل ببرم . آری بانوی عزیز ! از این رو بود که از سریر خویش فرد آمدم .زن به تو می گوید : پس تو خدایی . می گویی : آری ! می گوید : احمق خودت هستی . خدا که گرسنه و تشنه اش نمی شود . تازه اگر بر فرض ِ محال تشنگی و گرسنگی بر او عارض شود ، می تواند با توان بی همال خداییش ، آن را چاره کند . تو می گویی : اما ، بانوی عزیز ـ ولی او ، در همان حالی که نیش خندی ظفر آلود بر لبان دارد ، در را بر هم می کوبد و می رود .


گاخشی : از این روست که خدای من در تمنای آبی و نانی است ، چه انسان همواره در این گمان است که هیچ ایزدی از سریر خداییش فرود نخاهد آمد و در میان انسان نخواهد خفت .


نمایشنامه :"سندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم"

عباس نعلبندیان

هیچ نظری موجود نیست: