شب هزار و یکم

کودکان ِ من ، اندیشه های من اند! ...

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

شب هفتادم

همون قدر که یه وقت هایی سرم رو با افتخار بالا می برم و به زن بودنم افتخار می کنم همون قدر هم یه وقتایی .... بگذریم . این روزها صبح رو تا ظهر کش می دم ، ظهر رو تا بعد از ظهر ، بعد از ظهر که داره کش ِ می خوره توو صورتم از خونه می زنم بیرون یه گشتی توو خیابونای شهر .....

این روزها همون قدری که خوبه همون قدر هم بده . این روزها رو همون قدری که دوست دارم همون قدر دوست ندارم . همون قدری که دوست دارم بنویسمش همون قدر هم دوست ندارم بنویسمش ... بگذریم 

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

شب ِ شصت و نهم

همین که بیام یه دوری توو این خونه خاک گرفته بزنم دوباره هوس می کنم تووش زندگی کنم . باهاش زندگی کنم . براش زندگی کنم .

خیلی وقته که تووی جمع بلند بلند از خودم نگفتم . میل ِ به پنهان شدن داره در درونم رشد می کنه ...

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

شب ِ شصت و هشتم

می سپارم اش به امین که امین است ،عزیز است ، نزدیک است . برای تمام ِ خوب ِ بودنش ، بهانه ی روز ِ پاک ِ زادنش .

 قلم که به دست می گیرم سرم پر است از هجوم ِ عابرانی که فانوس به دست ، شعر بر لب در تمام ِ طول ِ راه به تاریکی ام می برند . از میان این دالان های تو در تو باید بی امان بدوم تا حرف ِ دهان ِ من بوی نفس دیگری نگیرد . بگذار در تمام ِ طول ِ راه سهم ام از دهان کشیدگی ی لبی باشد به لبخند و قفلی بر زبان ، چرا که واژه های ام را در شلوغی ی این خیابان ِ دراز ، هیچ باز نمی شناسم .

آغازم بر نوشتن ِ منی از دور دست
وقت که بر کاغذ به خود معرفی می شود :
در سرتاسر ِ این اتاق ، هرشب
شاپرک های مرده ای را جمع می کنم
که سقف ِ سوراخ ِ نتوانستن
برسرشان چکه چکه باران بارانده است
تا من عطر ِ خون به تن ِ گرم ترین آغوشم زنم .


این جا ، در درون ِ من ، زنی آبستن است
زنی که واژه در دهانش است
واژه در دهانش می ماند
واژه در دهانش دهان باز می کند ، او را می بلعد
زنی نشسته است
که واژه های مرده را درد می کشد بر لخته های خون


کنارت کناره ندارد تا بنشینی بر لمس ِ دستان ِ سستی
که از تاریک ترین نگاه ها قد کشیده اند
به هوسِ تکیه شدن بر انگشتانت ؟!!

آن چه کاغذ می خواند ، آن چه قلم می نویسد نیست ــ واژه را آن که بر زبان می آورد تباه می کند ـ آن قدر بر تن ِ کودکانم دست می کشم تا زبان ِ لمس مرا آشنایشان کند :

آن چه که از درون جاری است
هجمه ای از دل تنگی ست
برای هنوز غریبه ای که ریشه ام با ریشه ی او می تند
اما بر دوقطب دور جوانه می زنیم
جوان ایم ، بر زمینی که ما را همیشه پیر خواسته است
شانه به شانه ی یکدیگر که می ایستیم ، فاصله بلند قد تر می شود
تا سایه اندازد بر کوتاهی ی قد ِ خواستن مان
در میان ِ دل سنگی کوه هم که حرف  می زنیم ، باد صدای مان را با خود می برد
تا کلاغ ها بر بی صدایی ی ما همنوایی کنند
شباهت مان به پاییز و باران و سکوت می ماند
به شب و درخت و ماه
زبان مان نگاه است ، زبان ِ چشم !
ما تعبیر ِ نتوانستن ایم بر کلام
استاد ِ پرگویی های پر بار ُ نا تمام
انتظاریم تا لبخند بهانه شود برای جاری شدن نگاه
بی بهانه ، نگاه بر پلک های مان سنگین می شود
و فاصله تکثیر


این شعر نیست حجمی از دل تنگی است که نوشتن اش به خطا می رود راهی را که نگاه بر ما راه می نماید . تمام ات دل تنگی ست برای چشمانی که چند روزی است ندیدم شان !

پ.ن :واژه را آن که بر زبان می آورد تباه می کند ( رويايي ـ هفتاد سنگ قبر )

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

شب شصت و هفتم

این گونه نوشتم اش مو به مو
در فرضیه ای پر شور و لطیف
جوهره ای است تابان و ترد
پیکره اش تابیده با سرین
نقش او را که می زدم خنده نشاندم اش بر لب
روی می گرداند از پیوند
پیش رفته است تا خلاء
کلید تجزیه را می طلبد
و گره را صدا می زند
می گیرم اش با گرم ترین تن
او را با کمین گاه نقش زده ام

 
ژان پیر فی ـ از کتاب ِ شعر ِ معاصر فرانسه ـ نشر ثالث

پ.ن : این شعر سیزده پارت ِ ، من پارت ِ پنجم اش ُ این جا نوشتم

شب ِ شصت و ششم

حس می کنم که « لحظه » سهم ِ من از برگ های تاریخ است
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان من
و دست های این غریبه ی غمگین

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

شب ِ شصت و پنجم

برای سالن های تاریک ، برای حسرت ِ صندلی های خالی ، برای دیالوگ هایی که عجیب به دلم می نشست ، برای زنی که که گاه گاه خودم ُ توو وجودش می دیدم ، برای حزن ِ لحظه لحظه هاش ، برای حال و هوای غریبش ، برای ناردانه ، برای مشتاق ، برای حال و هوای غریبم بعد از دیدن ِ فیلم ، برای قدم زدن هام ، برای اون هوای سرد ، برای اون حس های خوب باور های خوب ، برای شوق ِ بارها دیدنش ، برای تمام ِ خوب ِ بودنش ، دلم تنگ شد ، وقتی دوباره یادش کردم ُ توو گوگل سرچ اش کردم :




پ.ن : لینک اش زیاد جالب نیست ولی عکس های خوبی از فیلم تووشه !

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

شب شصت و سوم


چند شب ِ که فقط به اندازه ای که من ُ هوایی کنه ، من ُ سرخوش کنه ، من ُ سر ِ شوق بیاره  لطف می کنه ُ قدم سر ِ چشمم میذاره ُ ، بنده نوازی می کنه ُ مهمون میشه .
تا عطرش توو اتاق بپیچه َُ تا من بتونم قدم های مستم ُ به پنجره برسونم، فقط جای پاهاش سهم ِ حضورش ِ برای من . من اما راضی ام به همین کوتاه ُ همین ناگهانی ُ همین بکر ِ ریز ریز ِ بودنت و منتظرم برای بیشتر ِ بودنت ، باران بانو...